دوباره شعر...
به ناچار از کنارت رفتم و با چشم خود دیدم
که بی من چون پرستویی که مدتهاست آزادی
من از ماندن گذشتم تا که آخر گشت معلومم
تو هم در مکتب «از ما گذشتن» خوب استادی
« علی اکبر امیدی »
....................
بگذار بنویسم شروع شعرهایم را
تا زندگی در تار و پود این ورق باقیست
امشب برای قایق قلب هراسانم
کل جهان دریایی از امواج طوفانیست
از بغض تلخ آسمان پیدااست، مدتها
مهتاب پشت ابرهای مرده زندانیست
این شهر گور دسته جمعی پرستوهاست
این شهر دیگر مثل سابق سبز و زیبا نیست.
«علی اکبر امیدی »
................
زندگی کوشش برگ است به پیمایش رود
زندگی همخوابی مهتاب و شب است .
زندگی حاصل افکار خداست .
زندگی لذت لبخند پس از مرگ غم است .
زندگی شادی ماست .
زندگی صبر پرستوهاست در اوج قفس .
زندگی رویش زیبایی در جان گل است .
زندگی، زنده به میزان تحمل و توکل هاست .
زندگی بیداری فانوس در خواب شبانگاهان است .
«علی اکبر امیدی »
.....................
ما دوتا مثل اشتیاق دو برگ
از بهارانِ عشق لبریزیم
با هم آغاز می شویم اما
حیف ,قربانیان پاییزیم
«علی اکبر امیدی »
.................
توی تصویر ، اندکی کمتر
از خودم خاطری به یادم نیست
توی تصویر، تازه میفهمم
زندگی باب میل آدم نیست .
من کمی قبل تر از این عکس
زنده بودم میان هر نفسم
خانه در اوج داشتم ، اکنون
چون پرستوی مرده در قفسم
«علی اکبر امیدی »
...................
من مدتهاست با این اشک ها سخن میگویم تو زبان اشک هایم را نمی دانی!
"علی اکبر امیدی "
................
بگذار باران پنجره شوم
بر کویر تلخ بن بست هایت...!
«علی اکبر امیدی »
.........
زخم زبان مزن که دل بی ثبات من
چون شیشه هاست می شکند با تلنگری