یه روز پنجشنبه میخواستم برم سرکار که متوجه شدم لاستیک عقب ماشین سمت راننده پنچر شده. قبلا یه بار دیگه لاستیک زاپاس و جا انداخته بودم و برام تازه گی نداشت.
آچار چرخ و برداشتم و سعی کردم پیچ های رینگ و باز کنم.حالا مگه باز می شد.
اونقدر سفت بود که نمی شد به راحتی بازش کرد. دستم و گذاشتم روی صندوق عقب ماشین و با هر دو تا پام رفتم رو آچار چرخ. چند بار بالا و پایین پریدم ولی فایده نداشت.
دمپایی پوشیده بودم و نمیتونستم خیلی روی آچار فشار بیارم. دیگه کلافه شده بودم. واسه همین با پای چپم محکم کوبیدم روی آچار چرخ. چنان با شدت آچار از زیر پام در رفت و کف پام محکم به زمین خورد، که انگار با چکش زده باشی روی پام.
خلاصه ضربه به حدی شدید بود که موزایک شکست!
به هر زحمتی بود لاستیک و درآوردم. ولی ای دل غافل که زاپاس هم پنچر بود و من بعدش فهمیدم.
تصمیم گرفتم برم آپاراتی و بدم لاستیک و برام پنچری بگیرن. خیلی منتظر شدم ولی یه دونه ماشین یا موتور هم رَد نشد. واسه همین مجبور شدم کل مسیر و پیاده برم. حدود 10 دقیقه پیاده روی.
به اولین آپاراتی که رسیدم، دادم پنچری لاستیک و بگیره که گفت مشکل از لاستیک نیست و رینگ کج بوده که باد خالی کرده.
لاستیک و باد کردم و دوباره کولم گرفتم تا بیارمش دم حیاط و واسه رفتن سرکارم آماده بشم.
ولی از بس که پام درد میکرد داشتم میمردم. به پیشنهاد سوپری سرکوچه رفتم اورژانس و پام و نشون دادم. وای وای پام شکست بود و من کلی هم با بار سنگینی که دستم بود باهاش راه رفته بودم.
خلاصه پام و تا زیر زانو گچ گرفتن و با عصا روانه خونه شدم.
حدود 1 هفته بعد پای چپم که تو گچ بود مثه سنگ خشک شد و درد خیلی شدیدی داشت. نه تغییر رنگی ، نه ورمی ، هیچ علامت ظاهری نداشت که متوجه بشم مشکل از کجاست.
تحمل کردم تا اینکه شب پنجشنبه با درد شدیدی از پشت گردنم از خواب پریدم. حالم اصلا خوب نبود احساس تنگی نفس و درد شدید در قفسه سینم داشتم. ساعت حدود 2 صبح پنجشنبه بود که با اورژانس تماس گرفتم. خانوم اپراتور چندتا سوال ازم پرسید و گفت احتمالا خطر سکته قلبی وجود داره و آدرس و ازم پرسید تا سریعا آمبولانس بفرستن در خونمون؟!
ولی خودم گفتم شاید نیاز نباشه و اگه نتونستم درد و تحمل کنم، حتما مجددا با اورژانس تماس می گیرم.
کمتر از 10 دقیقه بعد فشار قفسه سینم به حدی بالا رفت که مجبور شدم دوباره با اورژانس تماس بگیرم. صدام در نمیومد و به شدت عرق کرده بودم.
بگذریم که اورژانس چند دقیقه بعد رسید و به چه زحمتی تا دم آمبولانس رفتم و سوار شدم.
اورژانس من و برد به یه بیمارستان شبانه روزی که کلا تعطیل بود! و هیچ امکانی برای تشخیص و درمان نداشت. پزشک اورژانس که اصلا به صحبت ها و علائمی که گفتم توجه نداشت با چهار تا آمپول و قرص مسکن روانه خونه ام کرد.
حالا ساعت 4 صبحه و من هیچ پولی ندارم که برگردم خونه. خدا بیامرزه پدر این تاکسی اینترنتی ها رو ، با اپلیکیشن یه تاکسی گرفتم و تا رسیدم خونه ساعت 5 شده بود.
نتونستم بخوابم. هم خیلی درد شدیدی داشتم و هم اینقدر هوا سرد بود که خواب از سر پریده بود.
تا ساعت 7 صبح همش علائم بیماری و جاهایی که درد داشتم و تو اینترنت جستجو می کردم. تا اینکه به دو احتمال مشکوک شدم.
علائمی که داشتم خیلی به آمبولی ریه و مسمومیت دارویی با دیکلوفناک شبیه بود. دیکلوفناک یه مسکنه که دکتر برای درد شکستگی پا بهم داده بود.
خیلی سریع بیمارستان مسمومیت های دارویی و تو گوگل سرچ کردم. با اولین بیمارستانی که آورد تماس گرفتم و علائم و تشخیص اولیه خودم و بهشون گفتم.
باورتون میشه چون صبح جمعه بود فکر میکردم بیمارستان باید تعطیل باشه؟!
سریع یه تاکسی اینترنتی گرفتم و خودمو به بیمارستان رسوندم. اول وارد بخش مسمومیت دارویی شدم ولی با چندتا سوال و جواب ساده متوجه شدن که مشکل من مسمومیت نیست و راهنماییم کردن که به اورژانس بیمارستان برم.
وقتی مطمئن شدم که با دارو مسموم نشدم از دکتر اورژانس خواستم که خیلی سریع چند تا تست مثه تست d-dimer و ptp برام انجام بدن!
با اون قدرت و اعتماد به نفسی که من با دکتر صحبت کردم و از احتمال آمبولی ریه و تست ها و علائمش گفتم، دکتر بنده خدا به خیال اینکه من از همکارانشون هستم بدون هیچ بحثی سریع دستور انجام تمام تست ها رو داد. گچ پام و باز کردن و تست dvt هم گرفتن.
کمتر از 1 ساعت جواب همه تست ها اومد. جواب مثبت بود. من آمبولی ریه ماسیو داشتم!
حالا ساعت حدود 10 صبح شده. پزشک متخصص در بیمارستان نبود و تلفنی مرتب علائم و چک میکرد.
هیچ تخت خالی در ccu نبود ولی به دلیل وخیم شدن اوضاع سریع دستور دادن تا یه تخت و خالی کنن تا در بخش مراقبت های ویژه بستری بشم.
حالا ساعت نزدیک 10 صبح روز جمعه است و من با یک پنچرگیری ساده تا یک قدمی مرگ جلو رفته بودم. نفسم به شماره افتاده بود، تمام بدنم به شدت درد می کرد. ماهیچه های گردن، دست ها و پاهام کاملاً خشک و بی حرکت شده بود و رفته رفته به مرگ نزدیک می شدم.
دردی رو تجربه کردم که قابل گفتن نیست و هیچ مشابهی نداره که بخوام براتون مثال بزنم.
حتی نمیتونستم به اندازه 1 سانتی متر انگشت دستهامو حرکت بدم و بدنم کامل خشک شده بود. و با هر حرکت کوچکی درد فوق العاده شدیدی رو در تمام بدنم به خصوص قفسه سینه و ریه هام احساس می کردم.
خیلی طول کشید تا یه تخت در ccu خالی بشه و حدود ساعت 10 شب وارد ccu شدم. خیلی ترسناک بود ولی خوب بخاطر سکوتی که داشت و هوای خنکش آرامش بخش هم بود.
کنار تخت انواع دستگاه های احیای قلبی و تجهیزات پزشکی آماده بود. چندتا پرستار و 3 پزشک فوق تخصص قلب ، ریه و مغز و اعصاب سریع بالای سرم حاضر شدن.
استرس داشتم و هر لحظه درد شدیدتر می شد. همینطور که دستگاه ها رو به بدنم وصل میکردن ، داشتم خاطراتم و از بچه گی تا همون لحظه که رو تخت ccu خوابیده بودم مرور میکردم. کم کم استرسم کم شد، درد و از یاد بردم انگار وارد خلصه یا بی حسی شده بودم. همه چیز برام تموم شده بود و مدام زیر لب شهادتین می گفتم.
یکی از آقایون پزشک که بعدا متوجه شدم فوق تخصص قلب بوده خیلی ساده ازم پرسید که شنیدم شما خودت تشخیص دادی که آمبولی ریه شدی چون تشخیص این بیماری با توجه به علائمی که داره خیلی ساده نیست و مدت زیادی طول میکشه تا متوجه اون بشیم. برای همین فک کرد که شاید بتونه درباره وضعیتی که داشتم خیلی راحت تر با هام صحبت کنه.
برام خیلی عجیب بود ولی ازم پرسید که می تونم باهات راحت باشم و خیلی صریح درباره مشکلت و راه درمان فوری صحبت کنم؟
چون دیگه نایی برای حرف زدن نداشتم با بستن پلک هام تایید کردم.
دکتر خیلی راحت بهم گفت که تمام شریان های ریوی تقریبا بسته شده و پر از تکه های درشت خون لخته شده است. و هر لحظه امکان ورود این لخته ها به قلب و یا رگ های مغزی وجود داره و ممکن باعث مرگ یا فلج کامل یا قسمتی از بدنم بشه!
ایشون به من گفت که فرصت زیادی ندارن و باید برای یک اقدام سریع و حیاتی تصمیم بگیرن ولی میخوان این تصمیم رو به عهده خودم بزارن.
روش درمان این بود که با تزریق یک ماده می تونن در چند ساعت تمام لخته ها رو متلاشی کنن تا ریه کاملا باز بشه و با مراقبت های ویژه و لحظه به لحظه از رسیدن لخته به شریان های حیاتی قلب و مغز جلوگیری کنن تا مشکلی پیش نیاد.
ولی تزریق این ماده چندان هم بی خطر نبود و امکان پاره شدن مویرگ های مغزی هرچند به ندرت ولی وجود داشت.
بخاطر همین قبول نکردم.
هر چند دقیقه یکبار یکی از پزشکان متخصص ریه ، مغز و اعصاب و قلب بیمارستان به نوبت و گاهی دو نفره میومدن و سعی می کردن با اطمینان دادن به من تصمیمم رو عوض کنن تا رضایت بدم از این روش درمان استفاده کنن. چون با اطمینان گفتن که احتمال زنده بودنم تقریبا 0 هست!
در نهایت رضایت ندادم و با امضای یک تعهد نامه و پیشنهاد یک پزشک جوان درمان دارویی رو امتحان کردن هرچند امیدی نداشتند که تا چند ساعت دیگه زنده باشم.
خدا رو شکر ، درمان دارویی جواب داد و الان 2 سال از اون روز میگذره و بطور کامل لخته ها از بین رفتن.
شریان های ریوی کاملا باز شدن و قلب به خوبی کار میکنه.
از اون روز بیشتر دقت میکنم و بیشتر مراقب خودم هستم. شما هم بیشتر مراقب خودتون باشید.