شانزده شهریور را که اولین نوشتۀ اینترنتی منتشر شده، روز وبلاگنویسی فارسی میدانند. من هم روی روزِ این رخداد اختلافنظری ندارم. برخلاف روز شعر و ادب پارسی، که با سالروز مرگ شهریار هماهنگ شده. آنجا میگوییم کاش با فردوسی، حافظ یا نیما هماهنگ میشد.
شانزده شهریور را که اولین نوشتۀ اینترنتی منتشر شده، روز وبلاگنویسی فارسی میدانند. من هم روی روزِ این رخداد اختلافنظری ندارم. برخلاف روز شعر و ادب پارسی، که با سالروز مرگ شهریار هماهنگ شده. آنجا میگوییم کاش با فردوسی، حافظ یا نیما هماهنگ میشد.
من هم در آغاز وبلاگنویس بودم. اولین نوشتهام را در پرشینبلاگ منتشر کردم که یک ترانه بود. اگرچه آن سالها سَرم پُر بود از «داش آکل»، «تنهایی پرهیاهو» و «چشمهایش». وقتی خودم به برگ نخست وبلاگم نگاه میکردم شگفتزده میشدم. یعنی حالا، هرکس، هر جای جهان میتواند این ترانه را بخواند؟ این یک معجزه بود. اما انگار معجزه وقتی تکرار شود و اَشکال مختلف به خود بگیرد، دیگر خاصیّتش را از دست میدهد. خب، چه بهتر. امروز ما منتظر یک نرمافزار هستیم تا بستههای پستی ما را از اتاقمان به آنسوی جهان ارسال کند و ما به روی خودمان هم نیاوریم که: معجزه! با یافتن وردپرس، خیلی زود بساطم را از پرشینبلاگ برچیدم و هرچه مینوشتم، میگذاشتم آنجا. من برنامهنویس نبودم، اما عاشق آنهایی بودم که وردپرس را با افزونههایش فارسی میکردند. هرچندمدت یکبار نسخۀ جدید وردپرس میرسید که همیشه یک کاستیای داشت، اما در ویرایش بعدی بهبود پیدا میکرد. یک جهانْ پوسته. در تمام سالهایی که با وردپرس مینوشتم، دو پوسته داشتم، یکی سیاه بود، دیگری کِرِمی. سیاهَش بِلَک نبود که شورِ سیاهی را در آوَرد، یک پسزمینۀ خاکستری داشت انگار. میرفتم آنهایی را که در وردپرس راجعبه هنر و ادبیات – و البته ما به سالهایی رسیدیم که سیاست با همهچیز در آمیخت – پیدا میکردم و میخواندم. گاهی چیزی از کتابخواندن کم نداشت. دارم یکییکی به یادشان میآورم. وبسایتهای زیادی دربارۀ ادبیات، سینما و شعر فعال بودند. راستش خیلیهایشان هم خیلی خوب بودند. آن سالها گلایۀ کمتری بود، بیشتر میخواندم و مینوشتم. وردپرس به ما یک تقویم میداد که نصب میکردیم کنج وبلاگ. افزونۀ پخش موسیقی و ساعت که من از آن استفاده نمیکردم. مدیریتِ وردپرس برای من خیلی جذاب بود. میشد افزونهها را با موس کِشید، جای دیگر رها کرد؛ و میشد تِم خود بخش مدیریت را هم عوض کرد حتی. احتمالاً تمام این جذابیتها از سر ناآگاهی من بوده و حرفهایترها حق دارند بگویند: اینها که چیزی نیست.
بعد به این صرافت افتادم که یک وبسایت با موضوع هنر و ادبیات دستوپا کنم. این کار را کردم و نامش را گذاشتم «اقیانوس». الآن که فکرش را میکنم، نامش زیادی رمانتیک بوده. اما، کار میکرد. از تعدادی از دوستانم خواستم که در جمعآوری مطالب به من کمک کنند. میخواستم مطالبی که ترجمه میشوند، حتی اگر نوشتۀ نویسندۀ مشهوری هستند، پیشتر در وبسایت دیگری منتشر نشده باشند. درآمدی نداشتم، اما نمیتوانستم بگویم این یک شغل نیست. مدتها در اقیانوس مشغول بودم که با ایمیلهای عجیب فروشندۀ میزبان و دامنۀ سایت روبهرو شدم. با اینکه وبسایت را برای یک سال خریده بودم، از من خواسته بودند که باز برایشان پول واریز کنم. شاید من دارم این وسط یک اشتباهی میکنم، اما آنموقع فکر میکردم که با پولی که پرداخت کردهام برای یک سال دیگر اقیانوس مال من است. (این سال دوم بود که در اقیانوس بودم.) بههرروی من دانشجو بودم و از پس فاکتورهای ماهانۀ آن شرکت فروشندۀ وبسایت برنیامدم و یک روز ناگهان اقیانوس از صفحۀ اینترنت پاک شد.
دانشگاه تمام شد و به خدمت رفتم. در آن مدت چیزی ننوشتم. سال 1394 مجموعهشعر «چنین نیست» را منتشر کردم و دوباره در بلاگفا شروع به نوشتن کردم. از آنموقع تا حالا شعر، داستان، نمایشنامه و فیلمنامه مینویسم. من واقعاً مشتاقم که بنویسم و بخوانم. عکاسی میکنم و اینکار من را سر ذوق میآورد، به سینما علاقۀ زیادی دارم و تئاتر خودم را در برابر خودم قرار میدهد. دهها کتاب ویراستاری کردهام و این یعنی طورِ دیگری آنها را خواندهام. کتابهایی دربارۀ سینما، ادبیات، فرهنگ، هنر و جامعهشناسی. دربارۀ همۀ اینها در وبلاگم مینویسم. میبینم که گاهی کسی میآید و به وبلاگم سر میزند، گاهی میرود و گاهی صفحات «اتفاق» (نام وبلاگم در بلاگفا) را ورق میزند. آنموقع که وردپرس مسدود نشده بود و اینستاگرام به همهجا دستدرازی نکرده بود، با اینکه نویسندۀ تازهکاری بودم، اما بازخوردهای خیلی بیشتری میگرفتم. هربار که وارد بخش مدیریت میشدم، پیامهایی داشتم که خودم را موظف به پاسخگویی به آنها میدانستم. کار بدی که شبکههای مجازی پُرمخاطب کردهاند این است که انگار میشود پیامی را بیدلیل بیپاسخ گذاشت. بههرترتیب گلایهای نیست، چراکه هر موقعیتی مناسبات ویژۀ خود را دارد.
این سالها که زندگی، بیش از آنچه که باید دشوار شده؛ آنچه که در بیرون اتفاق میافتد غمانگیز است و انتظارِ یک چشمانداز روشن را داشتن میبایست با میزان زیادی از خوشبینی و امید همراه باشد، همچنان، گاهی نشستن پشت میز مطالعه، به شجریان گوش دادن، جرعهای چایِ معطر نوشیدن و برای وبلاگِ خود مطلب تازهای نوشتن، خوشایند است. بوَد که قرعۀ دولت به نام ما افتد.
این بود پارهای از زندگی.