میثم صالحی
میثم صالحی
خواندن ۷ دقیقه·۷ سال پیش

زلزله نقطه‌ی دگرگونی حافظه‌ی جمعی ما بود

منبع عکس: انا
منبع عکس: انا

در بزرگراه رسالت بودیم و لابه‌لای خبرهایی که از تلگرام می‌خواندیم و درباره‌شان حرف می‌زدیم تا کمی از کرختی و کسالت باری فضای تنگ پرایدی که در ترافیک گیر کرده بود بکاهیم بحث به زلزله‌ی کرمانشاه کشید. در آغاز حرف خاصی نبود، کمی احساس ترهم با چاشنی آرزوی مشارکت در کمک به زلزله زدگان که در نیم‌نگاهی به منظره‌ی شلخه‌ای از دانشگاه، امتحانات، بی‌پولی، بی‌خانه بودن و هزار بند دیگر این زندگی شکننده که مارا به در و دیوار این شهر شلوغ زنجیرکرده بود به زودی از هم می‌پاشید و محو می‌شد. اما بحث و اظهار نظرهای عالمانه‌ی ما که در عرض چند دقیقه تمام شد و در لحظه‌ای که باید از فکر به زلزله جدا می‌شدیم، سرمان را در تلگرام فرو می‌کردیم و دوباره دنبال موضوعی دیگر می‌گشتیم که درباره‌اش حرف بزنیم برای من اتفاق عجیبی افتاد که شکستی در این فرایند تکراری ایجاد کرد آن به خاطر آوردن زلزله‌ی سال ۱۳۶۹ رودبار بود. مرگ غم‌بار مادربزرگ پدری‌ و دایی و مادربزرگ مادرم و تعداد زیادی از اعضای خانواده‌ و فامیل‌ها و اعضای روستایی که به کلی تخریب شد در خاطرم زنده شد و به جریان افتاد. حال دیگر من در موقعیتی دیگر زیست می‌کردم، از ترافیک رسالت جدا شده بودم و خانواده‌ی مادرم را در زیرزمینی می‌دیدم که پدربزرگم آن را برای حفاظت از خانواده در برابر باد و سرمای زمستان بالای یکی از زمین‌های کشاروز‌ی‌اش کنده بود و روی آن را بانایلون پوشانده بود. ما زندگان عزیزان و بستگان خود را در خاک می‌کنیم تا آن‌ها را به جهان مردگان بفرستیم و حال زیرزمین به قبری دسته جمعی می‌مانست که در جهانی که مرگ آن را فرا گرفته بود خانواده‌ای را به زیر خاک فرستاده بود تا در جهان زندگان نگاه دارد. به یاد گور خواب‌ها می‌افتم که اخبار زنده بودنشان پارسال همین ایام بود که کلی غیل و قال کرد و کمی بعد هم از سر همه‌ی ما افتاد و به این فکر می‌کنم که چه مرگی جهان امروز ما را فرا گرفته است که زندگی به چال قبری پناه می‌برد تا سرمای جان‌سوز زمستان را از سر بگذراند.

ماشین‌ها در ترافیک آرام آرام حرکت می‌کنند، تازه از تونل رسالت گذشته‌ایم و اینکه می‌توانم کمی شیشه را پایین بکشم و هوایی کمی تازه را تنفس کنم حالم را بهتر می‌کند. با صدایی نجوا گونه خاطرات زلزله‌ی رودبار را یک به یک برای عزیزی که کنارم نشسته تعریف می‌کنم و او آرام گوش می‌دهد کمی از شیطنت و سرزندگی همیشگی که در چشمانش جاریست کاسته شده و در فکر فرو رفته است. گویی او هم تغییر در حس و حال من را فهمیده و سعی می‌کند که آن را درک کند. از خانواده‌ی پدرم می‌گویم، از تنها خانه‌ی دو طبقه‌ی روستا که در طبقه‌ی بالای آن و زمانی که همه در خواب بودند که زمین به لرزه افتاد. پدرم تازه چند هفته بود که از سربازی بازگشته بود؛ خدمت در ارتش خوابش را سبک کرده و بدنش را آماده‌ و این بود که به محض اینکه متوجه زلزله شد خود را از طبقه‌ی دوم به پایین پرت کرد و جز قوزک پایش که شکست آسیب چندانی ندید. من در مقابل خانه ایستاده‌ام. ساختمان می‌لرزد. دیوارها درحال فروریختن‌اند. سقف چوبی ساختمان بلند می‌شود و به طرفی می‌ریزد، دیوار طرف مقابل روی مادربزرگم می‌افتد و در همین حین طبقه‌ی طبقه‌ی اول هم تخریب می‌شود و فرو می‌ریزد. صدای پدربزرگ و عمویم از زیر آوار شنیده می‌شود و به نظر می‌رسد آسیب جدی ندیده‌اند، اما خبری از مادر بزرگم نیست. به پشت سرم نگاه می‌کنم، تمام روستا تخریب شده است.

روی پل سید خندان هستیم، وارد خط ویژه شده ام و کمی سریع‌تر از جریان ترافیک حرکت می‌کنیم و در خاطره گویی‌های من هم دو سالی از زلزله گذشته است. پدر و مادرم تازه ازدواج کرده‌اند، بی‌کاری، بی‌پولی و نبود خانه‌ی مستقل پدرم را آنقدر آزار می‌دهد تصمیمش را می‌گیرد و یک روز تمام جهیزیه‌ی مادرم را که در یک بقچه‌ی نسبتا بزرگ جا می‌شد بار ماشینی می‌کند و به کرج می‌آیند و در خانه‌ی عموی بزرگم ساکن می‌شوند و او برای کار کردن به تهران می‌رود. سیگارفروشی، باربری، مسافر کشی، رانندگی لودر در معدن‌های اطراف شهریار، رانندگی بولدوزر در جاده‌های فیروزکوه و کار در تونل‌های مترو تهران و در نهایت رانندگی تراکتور در دهداری محمدآباد کرج را برای چرخاندن زندگی‌شان تجربه می‌کند، در این میان ما فلاکت‌های بسیاری را متحمل شدیم. زندگی خانواده‌های ما به تمامی گرگون شد و در مسیری دیگر رفت. آوارگی، غربت همیشه همراه ما بود و فقری که در کودکی من همیشه بود و شاید چند سالی بیشتر نیست که کمی کمرنگ‌تر شده و توانستیم رخت و لباس طبقه‌‌ی متوسط را به تن کنیم و دستی به زندگیمان بکشیم اما هنوز هم سایه‌ی سنگین ترس از مواجهه با آن را در زندگی روزمره‌ی خود احساس می‌کنم.

زلزله‌ی کرمانشاه من را به جهان زندگی خودم پرتاپ کرد و من در ترافیک غروب‌های اتوبان رسالت به بازخوانی تاریخ زندگی خودم نشستم. من در سال ۷۴ متولد شدم اما تاریخ زیستن برای من از روز زلزله رودبار در سال ۶۹ آغاز می‌شود. گویی من متولد آن سال هستم، یا نه، حتی در آن سال کودکی بودم که همه‌ی آن رویداد‌ها را به چشم دیده‌ام. زلزله‌ی رودبار برای من بازگویی روایتی نیست که از دیگران شنیده باشم، گرچه در عمل دقیقا چنین کاری می‌کنم، اما هنگام بازگویی اندوه زندگی برباد رفته‌ی خانواده‌ی ما و درد همه‌ی رنج‌هایی که در کودکی غربت زده‌ی خودم احساس می‌کنم به زلزله‌ی رودبار متصل می‌شود. زلزله برای من خاطره‌ای در زمان نازیسته است. خاطره‌ای که در شب‌هایی که پدرم در سرکار بود و من و مادرم هر دو باهم از تنهایی می‌ترسیدیم و به صدای هر گربه‌ای که از روی بام به داخل حیاط هزار فکر و خیال را در سر می‌پروراندیم، برایم روایت شده و آن‌چنان تصویرسازی عمیقی از آن در روح و جان من شکل گرفته که من دیگر زلزله را و ماجراهای پس از آن را بازروایت نمی‌کنم، بلکه آن را از خاطره‌ای را من در عمق وجود خود زیسته‌ام و در کودکی خود تجربه کرده‌ام و در بزنگاه‌هایی مانند مواجهه با اخبار زلزله در شهری دیگر وقتی که زندگی مردم آن منطقه در ذهنم می‌آید به سرعت به فضایی که در زندگی تجربه کرده‌ام پرتاپ می‌شوم و نه از منظر همدردی با لحظه‌ی دردناکی که هم‌اکنون در جریان است که پیشتر از منظر آینده‌ی مخدوشی که می‌بینم در پس این رویداد به وقوع خواهد پیوست با آن انتزاعی که از شخص زلزله زده‌ای نوعی در ذهن دارم همراه می‌شوم و همردردی می‌کنم. به خروجی اتوبان صیاد نزدیک شدیم، از شدت ترافیک کمی‌ کاسته شده، راهنما را می‌زنم و به سمت راست می‌پیچم و وارد اتوبان شهید صیاد شیرازی می‌شوم. دیگر از ترافیک و آن فضای خلاءگونه‌ای که در آن حاکم بود خبری نیست، پایم را به آرامی روی پدال گاز فشار می‌دهم و سرعت ماشین افزایش می‌یابد تا به ۸۰ کیلومتر می‌رسد صدای موسیقی را کمی بیشتر می‌کنم و در پس زمینه‌ی صدای آن گرم صحبت درباره‌ی موضوعی دیگر می‌شویم تا به مقصد برسیم.

منبع عکس: تابناک
منبع عکس: تابناک

حالا که مشغول نوشتن این متن هستم، وقتی تجربه‌ی بازگشت‌های هر ساله‌ی خود به روستا را می‌بینم و به تجربه‌ی هم‌بازی شدن و صحبت با کودکانی که در روستا پس از زلزله متولد شده‌اند و حالا هر کدوم بیست و چند سال سن دارند رجوع می‌کنم؛ تصویری گنگ از اشتراک چنین احساسی را در رابطه‌ی آن‌ها با زلزله نیز می‌بینم اما نمی‌دانم که این همبستگی واقعا وجود دارد یا برآمده از احساس شهوت‌گونه‌ای به تعمیم دادن و حل کردن اتفاق روزمره در ساختارهای کلان فرهنگی و اجتماعی و اسطوره‌ها و آیین‌هاست که علوم اجتماعی خواندن در ما ایجاد کرده است. اما دوست دارم بگویم که زلزله حداقل برای من، اگر جمع اهالی روستا را نادیده بگیریم، نوعی اسطوره‌ی آفرینش است، اسطوره‌ای در نقطه‌ی آغاز شکل گیری؛ زیستنی که تجربه‌ی مستقیم پدر و مادر من بود و حالا در زندگی من تبدیل به چیزی شده است که من می‌توانم خود بودن امروز خود را به واسطه‌ی آن توضیح دهم. چیزی شبیه قصه‌های پیدایش یا قصه‌هایی شبیه به داستان‌های طوفان بزرگ. شبی زمین دگرگون شد و هرآنچه پیش از آن بود، نابود شد و ما ماندیم و برای زیستن، خرابه‌های تاریخ پیشیمان را رها کردیم؛‌ روستایی از نو ساختیم و به گونه‌ای دیگر جهان خود را سامان دادیم؛ از گذشتگانمان جز چند نام، خرابه‌های روستایی رها شده و قبرستانی که قبرهایش نام و نشانی ندارند هیچ نماند است. برای ما بازماندگان، گویی تاریخ پس از زلزله آغاز می‌شود و امروز ما را شکل می‌دهد.




نوشته شده در ۸ آذر ۹۶.

زلزله‌ی‌ رودبارمنجیلروایتزندگیمهاجرت
توسعه‌دهنده‌ی وب، پرسه‌زن آماتور، دوچرخه‌باز و مایه‌ی شرمساری. رونوشتی از بلاگم به آدرس OnDev.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید