جام جهانی ۹۸ بود، خنکی سر شب از گرمای تابستون کم کرده بود، همه به جز پدرِ اریک توی مغازهشون دور ی تلویزیون ۲۱ اینچ جمع شده بودیم. هیچکسی اون شب توی اون جمع طرفدار فرانسه نبود، حتی خود اریک، که عاشق اریک کانتونای فرانسوی بود و موقعی که عصرها در زمان خلوتی کار دو تیم میشدیم و با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکردیم همیشه یقه پیرهنش رو مثل اریک کانتونا بالا میداد و شادی بعد از گل هایش هم مثل عشقش دیدنی بود.
ولی داستان من یکی در آن جمع کمی از بقیه متفاوتر بود، نه تنها طرفدار فرانسه نبودن بلکه عاشق چیلاورت دروازه بان اسطوره ای پاراگوئه بودم، یک کاپیتان و قهرمان واقعی.
بازی کشیده بود به وقت اضافه و اونوقت ها هم قانون گل طلایی بود. هر تیمی گل میزد، تمام!
اوس یحیی سیگارش رو چاق کرده بود و مصطفی هم همونطور که وسایل روی میز رو مرتب میکرد و میخاست خودش رو بی تفاوت نشون بده از دورتر مشغول تماشای فوتبال بود.
ولی ما جوونترها روی صندلی،کف زمین و بعضی هامون ایستاده لحظه به لحظه بازی رو دنبال میکردیم، هربار که فرانسه نزدیک دروازه پاراگوئه میشد نفس هامون توی سینه جا میموند.
زیدان اون بازی محروم بود و تیری آنری هم تعویض شده بود.
پاراگوئه جانانه دفاع میکرد، قصد داشتن بازی رو بکشونن به پنالتی تا با تیکه به تواناییهای چیلاورت پنالتی گیر بتونن به یک هشتم صعود کنند .
تا اینکه دقیقه ۱۱۴ ی سانتر شد توی هیجده قدم و ترزگه توپ رو با سر انداخت جلوی پای لوران بلان و.... تمام! گل شد.
ورزشگاه از خوشحالی رفت رو هوا اما مغازه پدر اریک پر از سکوت شد. مصطفی نیش خندی و زد و رفت سمت کلمن که آب بخوره، ما ها جلوی تلویزیون خشکمون زده بود، پدر اریک از بیرون مغازه داد میزد: باختی پدر سگ!
یحیی بی تفاوت ادامه سیگارش رو پک میزد.
تمام اون چیزهایی که من فکر میکردم توی اون سرشب تابستونی در اون مغازه بهم ریخته زیباست، لورن بلان در یک لحظه خراب کرد.
در راه خونه در لابه لای صدای حرکت ماشین ها و جیغ جیرجیرکها که توی سرم میپیچید، فهمیدم تمام اون دلخوشی ها سرکاری بوده! من تکونی خوردم، توی دلخوشی هام شک کردم!
و از اون شب به بعد هم طرفدار لوران بلان و فرانسه شدم و دست برقضا، زد و اون سال قهرمان هم شد.