جایی از سقوط تدریجی یک رویا نوشته بودم. امروز احساس میکنم که با آن پستی که نوشتهام مخالفم. هر چند آسیب را میپذیرم، ولی نگاهم امروز آن سقوط و به آن شکل نیست. از بخت بد از آن روز چیزی نیز نگذشته است و اتفاق اخیر، بخش زیادی از ذهنم را دیروز به خود مشغول کرد که بگویم امروز بیش از آنکه تکیه را بر مُردن اخلاق بدهم، به کُشتن اخلاق میدهم.
چیزی که من اکنون و از این نقطه میفهمم بیاعتمادی است. انگار دیگر مردم به هیچ چیز اعتماد ندارند. «[چند فحش رکیک] من میگم خدا هم بدبختی منو میخواد! [فحش رکیک]»: درد و دل چند شب پیش رانندهای که برای رسیدن از میدان انقلاب به دروازه دولت به او گفته بودم مستقیم. شاکی بود از داروخانهای که ظاهرا جوابش را درست نداده بود و حجم بالایی از گفتههایش حرفهای همهی ما بود، اینکه هر چقدر میدویم نمیرسیم و خوردن و بردن و الخ! اما این جملهاش در ذهنم بیشتر ماند! عجیب بود برایم، برهان شر را نامعتبر کرده بود!
رسانه جلوهی دیگری از همین مردم را نشان میدهد. مردمی که در صف اهدای خون منتظرند. خون، همان کلمهای که در ساختار سنتی حرمت دارد و عزیز است و معیار نفس است و از اینجور صحبتها و حالا مردم آمده بودند برای اهدای خون به آسیبدیدگان زلزله، از نفس خودشان، از مایملک جان خودشان. همین مردم که در صدم ثانیهی سبز شدن چراغ راهنمایی و رانندگی، بوقشان سمفونی اعتراض میشود، در صف برای اهدای خون ایستاده بودند. مردم همان مردماند. انگار یک جمعیت ترسیده در ظلمات مطلق که چون همنوعی میبینند مانند خود و بیآزار و درمانده، بیمنت برای او مهربانی میشوند. یک جمعیتِ پریشانِ بیاعتمادِ مهربان.
به آینده امید دارم. این وسط گرچه عدهای به کشتن اخلاق -خواسته یا ناخواسته- نشستهاند اما در نهایت تصور میکنم با ذبح این کهنه اخلاق بردگان، مردم اخلاق سروری میآموزند و راه رد آسمانبرتری. به آینده امید دارم، آینده روشن است.