چند روز پیش با آرش سوار تاکسی خطی شدیم و چون میخواستیم حرف بزنیم نشستیم عقب، تاکسی خالی بود و فقط ما دو نفر عقب نشسته بودیم. من گفتم احتمالا تاکسی خیلی زود پر میشه و میریم و آرش پرسید که چرا اینطور میگم؟ گفتم دلیلش چیزیه که بهش میگن فداکاری اجتماعی. در حقیقت چون همیشه صندلی جلوی تاکسی ارزش بالایی داره و آدمای زیادی دوست دارن جلو بشینن و ما هم عقب نشستیم، احتمالا مردم بجای اینکه سر خیابون وایسن و هی بگن ونک؟! ونک؟! میان و جلو میشینن و یکی دیگه هم که ببینه ۳ نفر سوارن و با سوار شدن یک نفر ماشین راه میفته، اونم بجای ونک! ونک! کردن میاد و سوار میشه میریم. ما از لذت نشستن جلو چشم پوشیدیم و در عوض از جامعه این پاداش رو دریافت کردیم که زودتر به هدفمون برسیم.
آرش که ویژگی همیشگیش فکر کردنه به فکر فرو رفته بود. برای سیمان ریختن پای ادعای خودم یه مثال دیگه زدم. گفتم فرض کن داخل یه شرکت ۲ نفر نیروی خیلی خوب وجود داره و دوتاشون میتونن مدیر شن. این وسط تو دلبستگی به رسیدن به محصول داری و داری تلاش میکنی برای اون هدف، ولی اون طرف دوم براش مهمه که مدیر باشه و اگه مدیر نشه ممکنه که شرکت رو ول کنه و بره جای دیگه که بتونه مدیر باشه. این وسط اگه تو از مدیر شدن بخاطر هدفت کوتاه بیای، در نهایت یک نیروی خوب رو حفظ کردی ولی بجاش احتمال رسیدن به هدفت و موفقیت شرکت خیلی بیشتر میشه.
همهی این داستانها رو گفتم در حالیکه واقعیت اینه که اینطور اصلی اصلا وجود نداشت! :)). من با دیدن آدمایی که بجای سوار شدن منتظر تاکسی عبوری بودن تا سوار شن و زودتر برسن یک احتمال دادم و شروع کردم براش صغری و کبری چیدن و این رو همون وقت بعد از تموم شدن بحث به آرش گفتم و خندیدیم! ماجرا تموم شد تا آرش این بازی رو بهم نشون داد! و ظاهرا زیاد هم بیراه نگفته بودم! اگه وقت دارید حتما و حتما این بازی رو چک کنید و ببینید که نظریهی بازیها چطور تکامل اعتماد رو تشریح میکنه!