ویرگول
ورودثبت نام
میثم پورگنجی
میثم پورگنجی
خواندن ۳ دقیقه·۷ سال پیش

ر ه ش

[عکس را از هم‌شهری‌آنلاین برداشتم]
[عکس را از هم‌شهری‌آنلاین برداشتم]

چند روز پیش‌تر بود که خوانده بودم پستی که به امیرخانی گفته بود که جان مادرت اسم کتاب‌هایت را آدم‌وارتر انتخاب کن. استپ‌ورد است و سرعت جستجو و دنگ و فنگ الستیک و صاحبِ کار گیر می‌دهد که آبرویمان چه می‌شود جلوی این همه مشتری و برنامه‌نویسم و این مکافات. در مورد کتابِ آخرِ امیرخانی بود. اسمش را گذاشته ر ه ش.

قصدی برای خریدن کتاب نداشتم، که شاید نه هم قصد که پولش را هم. از لطف آشنایی رسیده‌ام به پاورسیومُد. باید نگه داشت که قسط بپردازم، کرایه، پول تاکسی‌های روزهای کلاسِ عقیدتی. قصد خریدن این کتاب را نداشتم. دیده بودم که برایش صف کشیده‌اند. حزب‌الهی‌های مدرن را با رُمان آشتی داده است امیرخانی. دیگر نگران این نیستند که از توصیفی وسط رمان خیس شوند یا راست. بی‌خطر است رمان‌هایش، شرقیِ ایرانی. با این قصد دیروز با دوستی قرار داشتم، میدانِ انقلاب. دوستم مانده بود تا برسد از سه‌راهِ تهران‌پارس. کاری نداشتم، شروع کردم به چرخیدن بین مردم و کتاب‌ها و کتاب‌فروشی‌ها.

قصد کرده بودم که از سرد و گرمِ روزگار زیدآبادی را بخرم. بهمنِ دارالشفایی یا خودش و یا با ریتوییتی از کس دیگر گفته بود که داستان زندگی‌اش است تا ۱۸ سالگی. زیدآبادی سیرجانی است و کرمانی‌ها خاکشان را خدا با عرق شرم و حجب و حیا گِل کرده است. گفتم شاید غریبه نباشد برایم این دوره‌ی زندگی زیدآبادی. قصد کرده بودم این کتاب را بخرم برای این ماه‌م. بهمنِ دارالشفایی در توییترش خودش گفته بود یا با ریتوییتی که داستان تا ۱۸ سالگیِ زیدآبادی است، آدم حرف کسی که آرمان دارد را بهتر یادش می‌ماند.

داخل مغازه‌ای کتاب را دیدم. برداشتم‌ش. چشم‌م به ر ه شِ امیرخانی افتاد. خریدمش. نه شلوغ بود و نه صفی و نه دلم می‌خواست به پاورسیومُدم فکر کنم. دیروز با سعید نشستیم به صحبت کردن. بعد از همه‌ی حرف‌هایمان که ۳ سال پیش چه بودیم و چه شدیم کتاب‌ها را نشانش دادم. خداحافظی کردیم. رفتم سراغ قرارم با ابراهیم. از لاراول حرف زدیم و از اینکه امید دارم بی هیچ دلیلی.

به طبع یک کارمند و زندگی‌ای که سربازی آنرا اخته کرده است، حوالی ۷ از خواب بیدار شدم. کاری نداشتم. چایی گذاشتم و نان و پنیری. کتاب امیرخانی را برداشتم. بد نبود برای خوشیِ یک روزِ جمعه، احتمالا یک عاشقانه‌ای که نه کسی را خیس می‌کند و نه راست. نوشته‌های اخته‌ای که گاهی یاد گذشته دارد که چه بودیم و چه شدیم. کتاب را شروع کردم. داستان اما این بار گیراست. داستان اخته‌گی ما، داستانِ چاقم مثل آخوندا، سانتافه‌ی هیوندا. بر خلاف دیگر کتاب‌هایش که نثر و رسم‌الخطِ بعضا من‌درآوردی‌اش برایم جذاب بود، این‌بار اما نشسته‌م به خواندن داستان اخته‌گی‌م. آدم دوست دارد بشنود که کسی دیگر داستان زندگی‌اش را روایت می‌کند. داستان، داستانِ نئولیبرالیسمِ اصولی است، نئولیبرالیسمِ ادا-اصولی. روایتِ زالوی سرمایه که برایش ابزار مهم نیست، می‌کِشد خون را، می‌کُشد، گوشتِ تنش را خوراک جان می‌کند. مثل این فیلم‌ها که کسی تعریف می‌کند و بازیگر دیگر صدایی نمی‌شنود و در ذهنش روایتی را می‌بیند، در خوانش برایم آنچه امیرخانی می‌گفت اهمیتی نداشت، داشت نه آنقدر که دیدن اختگی‌مان و شیک‌برده‌بودن‌هایمان زجرم داد.

چند روز پیش پستی خوانده بودم در مورد این کتاب. فنی بود. حال که کتاب را به نیمه رسانده‌ام صحنه‌ای خرطنزتر از تلفیق آن پُست و این کتاب نمی‌بینم. چند نعره‌ی اول خر خنده‌دار است و باقی صدای گوش‌خراش و حال‌بهم‌زن. «همه چیزمان به همه چیزمان می‌آید.».


پ.ن: مشخصا این واگویه کاری ندارد که آن بنده‌خدا آن‌چه در پستش نوشته است خوب است یا بد و حق دارد و ندارد و هر چه که بخواهد بحثی از این باب باز کند. باید می‌نوشتم که خالی شوم. داشت اذیتم می‌کرد لخت دیدن این اخته‌گی. گفتم تنها نباشم در این یادآوری.

کتابامیرخانیر ه شنئولیبرالیسمبرده شدیم بدبختا حالیتون هست؟
مهندسی داده، برنامه‌نویسی و ریاضی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید