همیشه دوست داشتم که زندگی را از یک نگاه تاریخی ببینم، به صورت کلی من به تاریخ علاقه خاصی دارم، از اینکه من کیستم؟ پدرم کیست؟ پدربزرگم؟؟ و اجدادم. کشورم، محل زندگی ام، این لحظه ای که در حال یادداشت مقاله هستم، سریال بسیار جذاب و دوست داشتنی در چشم باد در شبکه آی فیلم در حال پخش است ( وای که من چقدر عاشق این سریال بودم) وقتی که آهنگ های متن این سریال پخش میشه، انگار که چیزی درون قلبم بهم میخاد چیزی بگه!!! فقط میتونم بگم که این سریال یکی از به یاد ماندنی ترین سریال هایی است که ساخته شده است.
اطلاعات گرفته شده از ویکی پدیا
اولین عبارتی که در گوگل سرچ کردم، سال تولید سریال در چشم باد بود، یادمه این سریال از شبکه یک پخش میشد، این سریال سال 89 تا 90 پخش شده، من اون موقع 11، 12 سالم بوده که علاقه خاصی به این سریال پیدا کردم. جالبه برام که این سریال از سال 1382 شروع به فیلم برداری شده بوده و تا سال 1387 ادامه داشته، اما جدای این حرف ها، چه فیلمی چه سریالی، چه نویسندگی!!! چه فیلمبرداری شده در این سریال مخصوصاٌ اهنگ های متن این سریال که روح آدم را به وجد میاره.
خیلی دوست دارم از آقای مسعود جعفری جوزانی تشکر ویژه کنم، به خاطر این سریال بی نظیر و محشر که به زیبایی هر چه تمام، ایران و تاریخ رو از دوره میرزا کوچک خان جنگلی تا جنگ ایران و عراق به ما نشون بده، سوای اون، روایت داستان یک پسر و دختر از دوران کودکی تا پیری، عاشقی و ازدواج و لحظه های بسیار ناب که در خاطرامان ثبت کرد.
بی شک، یکی از بزرگترین آهنگسازان جهان، حسین علیزاده است، الان که دارم این متن رو مینویسم، دارم به آهنگ های متن سریال در چشم باد گوش میدم، بی نظیر و محشره، اصلاٌ یه حس تاریخی به آدم میده که به هیچ وجه قابل وصف نیست.
چه زندگی جالب و پرماجراجویی داشت بیژن، اون که در کودکی 5 یا 6 سالگیش، لشکرکشی های روس به سمت شمال ایران دیده بود، پدرش عضوی از گروه میرزا کوچک خان جنگلی بود، اون میدید که پدرش، خانواده اش، و هم رزم های پدرش چگونه با روس ها مبارزه میکنند، که از نظر من شروع داستان در شمال کشور با این موضوع بی نهایت خلاقیت نویسنده محترم آقای جعفری جوزانی رو میرسونه.
پس از اینکه خانواده بیژن تصمیم میگیرن به سمت تهران بروند، در مسیر طولانی خانواده پشت گاری اسب، در آن سرمای بسیار سخت که استخوان را می سوزاند به تهران می رسند. بیژن دوره جوانی خودش را در تهران میگذراند، من خیلی علاقه خاصی به دوره پهلوی دارم، یعنی برام جالب و جذابه، زیرا که پدربزرگم هم برایم داستان اون دوران را به من میگفت که تلفیق گفته هایش با نمایش بسیار زیبای در چشم باد بسیار زیبا بود و من تصویر سازی خوبی از اون دوران در ذهنم میکردم.
خلبان شدن بیژن و حس ایران پرستی او، مرا به وجد میاورد، با آن که 12 ساله بودم اما یک حس وطن پرستی خوبی در من ایجاد میشد، یادمه یک سکانس مقام داران ارتش نیروی هوایی دستور خلع سلاح دادن اما بیژن و هم رزمش قبول نکردند و به مبارزه با هواپیماهای دشمن پرداختند.
قصه اسارت بیژن، غم خاصی برایم داشت، بازی بسیار خوب پارسا فیروزفر باعث شده بود که من در کودکی بگریم. آهنگ های متن این سریال به قدری احساسی نواخته میشد که در من تاثیر گذار بود.
اوج سریال به نظرم موقعی بود که لیلی همبازی کودکی بیژن، در نقش یکی از افسران مبارز روس دیده می شود و بیژن را به خاطر سنجاقی که مادرش به او داده بود میشناسد و با هم دیدار میکنند.
خاطره بازی و رسیدن به عشق دوران کودکی، باعث شد که بیژن و لیلی به سمت ایران و مناطق دور افتاده فرار کنند. در آخر ماجرای تلخ این داستان مجدد بیژن دستگیر میشه و لیلی که از بیژن حامله شده بود، به کشورش برمیگرده اما، نیروهای دشمن برای اینکه بیژن، از او فاصله بگیره، عکس جعلی اعدام اون رو نشون میدن که بیژن باور کنه لیلی مرده.
یادمه که از مدرسه برگشته بودم اون موقع تازه رفته بودم اول راهنمایی، دیدم که شبکه یک، تیزر فصل آخر در چشم باد رو داره پخش میکنه، اول فکر کردم که تیتراژ یک سریال جدیده، اما نه بیژن بود که با یک گریم دوران پیری اون رو نشون میدادن، پزشک شده بود و عمل جراحی میکرد، این بار پس از تبعید و تنهایی در آمریکا زندگی میکرد، برادرش هم اومده بود آمریکا که نقشش رو کامبیز دیر باز بازی میکرد، یادمه هی به بیژن میگفت" کله گنده" آخر پیری هم همین رو هم میگفت.
اوج داستان در فصل آخر در چشم باد، دریافت یک نامه در منزلش بود که بهش این رو میگفت که لیلی هنوز زنده است و از اون صاحب بچه شده که الان هم در ایران هستن.
بیژن مونده بود که این نامه حقیقت داره یا نه، از دوستانش از ایران پرس و جو کرد که انگار واقعیت داشت.
لیلی زنده بود و فرزند بیژن رو به دنیا اورده بود. بیژن تصمیم میگیره به ایران بره. وقتی که به ایران می رسه، در ایران انقلاب شده بود و 2 سالی گذشته بود که بحبوحه های شروع جنگ ایران و عراق بود. فقط من مات و مبهوت نویسندگی جعفری جوزانی هستم که چه قشنگ 3 دوره متفاوت ایران رو به ما نشون داد.
بیژن لیلی رو پیدا میکنه و مجدد دیدار با یار، آهنگ های احساسی که در ذهنمان ماندگار شد.
عباس که فرزند لیلی و بیژن بود (مصطفی زمانی) برای جنگ به مناطق جنوب کشور رفته است، بیژن برای دیدن تنها فرزند خود، عازم جنگ ایران و عراق می شود که اونجا سکانس های بسیار جذابی رو دیدیم، در آخرین سکانس بیژن، او پس از مدتها انتظار آخر به عباس میرسه، اون هم موقعی که خرمشهر آزاد شده بود، اما گویی عمر فیلم هم در این لحظات به پایان میرسه، در اون شلوغی ترکشی پرتاب میشه و به قلب بیژن اصابت میکنه که داستان در چشم باد از کودکی 5 ساله در جنگل های شمال ایران را تا پیرمرد 70 ساله در خرمشهر رو به اتمام میرسونه.
یکی از جذاب ترین سریال هایی بود که دیدم، دوست داشتم که اینجا یک متنی بنویسم هر چند خلاصه و بریده شده، میدونم که این سریال طرفداران بسیاری داره و داشته، اما خواستم ابراز علاقه ام رو اینجا و به این شکل پس از گذشت 14 سال از زمان پخش این سریال با شما به اشتراک بذارم.