تو روزای اول که کلاس سنتور میرفتم و تازه وارد دنیای سنتوریها شده بودم، یکی از مشکلاتم کوک کردن سیمهای سنتور بود و هر روز که میگذشت به روزی فکر میکردم که میتونم خودم به تنهایی دونه دونه سیمهای سنتورم رو کوک کنم. خودم رو رهبر ارکستری می دیدم که هفتاد و دو نوازنده رو باید سر و سامان بده.
به نت لا میگفتم با خرک چهارم هماهنگ باشه و به می میگفتم روی صندلی اول بشینه، همین جلوی جلو تا حواسم بهش باشه. رنگ لباساشونو ست میکردم. یه سریشون زرد و یه سریشون سفید میپوشیدن. خرکها رو توی دو صف میچیدم.
جانمایی که تموم بشه، مضراب میاد کمکم، دونه دونه به هر کدوم از نوازندهها میگفتم شروع کنن، همین که هر کدوم یاد میگرفتن نت رو سر موقع و دقیق اجرا کنن؛ نوبت به هماهنگی دسته جمعی میرسه. مضرابم که مثل بانون(چوبدستی رهبر ارکستر) تو دستم بود رو تو هوا چرخوندمو در یک لحظه ارکستمون شروع شد. صدای هر نت به تنهایی دلنشینه اما حالا کنار هم معجزه موسیقی اتفاق میافته. زمان متوقف میشه و در عین حال که نتها دارن دونه دونه و به دقت اجرا میشن، دنیای من رو سکوت پر میکنه. همون سکوتی که به قول مارگوت بیکل سرشار از ناگفته هاست.