هراکلیتوس میگه هیچکس نمیتونه در یک رودخونه دو بار قدم بذاره. چون رودخونه قبل از پا گذاشتن، دیگه اون رودی نیست که بعد از پا گذاشتن اون رو درک میکنیم. بلکه این تصور انسانه که یک ذات ثابت و بدون تغییر رو برای رودخونه در نظر میگیره.
موسیقی اما در ذات خودش مستقل از زمانه، میتونه سالها پیش از به دنیا اومدن ما ساخته بشه و بعد از هزاران سال؛ در معرضش قرار بگیریم و دیگه اون آدم سابق نباشیم.
روزهایی که به قطعاتی از بزرگان فکر میکنیم و این که روزی بتونیم به طور درست و صحیح اون قطعه رو بزنیم دقیقا همون آدمی هستیم که قراره پا بذاره تو رودخونه. با شور و شوقی سمت رود میریم که گویی از ازل دنبالش بودیم.
خزان برای من اینطور بود. وقتی نشستم پشت ساز و شروع کردم، همون برگی شدم که با جداشدنش از شاخه باعث شد مشکاتیان این قطعه رو بسازه. با اولین نت از شاخه جدا شدم و با هر نتِ روی ساز، چرخی زدم و با هر نوای مضراب به رقص در اومدم جایی بین زمین و آسمون. با هر اوج بالا رفتم و با هر فرود نگاهم به پایین افتاد.
باد پاییزی هم کمکم می کردو امید به بالا رفتنو در من زنده میکرد. شده بودم برگ لجبازی که نمیخواد از شاخه جدا بشه. اما من غافل از این بودم که افتادن تقدیر برگه...
برگ با آخرین نت، روی زمین افتاد. تقدیرش رو پذیرفته و چشمهاشو بست. من اما چشممو باز کردم، پشت سنتور نشسته بودم و مضرابهام هنوز تو دستام میرقصیدن. آدم قبل از خزان نبودم.
هراکلیتوس میگه همین ذات هم نمیتونه خودش رو از تنگنای زمان خلاص کنه، و بعد از اینکه رودخونه خشک شد، یا درخت از بین رفت، دیگه اونو نداریم. بلکه «عدم»ی رو داریم که از چنگ زمان گریخته و به ابدیت پیوسته.
وقتی قطعه تموم بشه دیگه اون رو نداریم؛ ما در اون قطعه، در همون زمان مشخص به ابدیت میپیوندیم.