در دور باطل عجیبی گیر کرده ام. همیشه به همینجا که میرسم، میفهمم هیچ ندارم که به آن تکیه دهم. پشتم همیشه خالی میماند. حتی آن وقت که خیلی مطمئن شدم. واقعا حس بدی است ولی برای من دیگر تکراری شده. دیگر مثل دفعه اول مات و مبهوت نمیمانم، فقط کمی خیره میشوم و بعد در دور دیگری فرو میروم.
نمیدانم جهان بیرون از این دورهای مسخره چه شکلی است. گاهی مطمئن میشوم این همان چیزی است که خودم انتخاب کردم و جز این راه دیگری برای من، در این دنیا نیست. باید فرو بروم و انقدر فرو بروم تا دیگر از خودم برای خودم چیزی باقی نماند.
خیلی در لحظات میمانم. فکر کنم چند لحظه ی محدود در زندگیام هستند که من حضور بیشتری در آن ها دارم تا لحظهی جاری. هزار بار لحظات را میچرخم، و خودم را در همهی ابعاد آن میگذارم که مبادا آنها از من و من از آنها خالی شوم. مثل همهی آن لحظههایی که به تو گفتم دوستت دارم یا به من گفتی دوستم داری یا به تو گفتم دوستت ندارم یا به من گفتی دوستم نداری یا دلت را شکاندم یا دلم را شکاندی، مثل یک لحظه قبل از خداحافظی مثل لحظه ی قبل از دوست داشتن مثل لحظه ی بعد از دوست نداشتن مثل تمام لحظههای بیخود انتظار مثل لحظهی برخورد دو خورشید و مثل لحظهی فشار آدرنالین و مثل آخرین لحظهی زندگی.
حرف باید کوتاه باشد و باید در همان کوتاهی همه را به مقصد برساند. حتی نگاه را به تمام حرفهای زده شده میتوان ترجیح داد چون نگاهها حرفهای زده نشده − که اتفاقا اصلیها هستند − را با خود حمل میکنند. مثل نگاهی که از تو دزدیدم تا حرفهای ناگفته شنیده نشوند.