Mezzo Staccato
Mezzo Staccato
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

در ستایش نوزده سالگی یا تو چرا بازنگشتی دیگر؟

یکم آذر مرا دقیقا یاد نوزده سالگی می‌اندازد.


نمیدونم... تا حالا حس کردی چقدر این لحظه رو دوست داری؟ چقدر این غذا خوشمزست؟ چقدر این دختره خوشگله؟ چقدر هوا خوبه؟ ... من دقیقا آخرین بار این ها رو توی نوزده سالگی حس کردم. نمیدونم فرق دقیق نوزده سالگی با حالا چیه، شاید اولین فرقی که خاطرم باشه همین وجود فیزیکی خیلی کمرنگ "تو" توی اون روزا بود. همین که گاهی به هم سلام میکردیم و گاهی باهم میخندیدیم.

البته من خودم توی یک لحظه نوزده سالگی رو رد کردم، اون لحظه ولی تولد بیست سالگیم نبود، اون روزی بود که فهمیدم ضرر نوزده سالگی برام مثل سیگار کشیدن بعد عمل قلب باز توی صد سالگیه. اون لحظه ای بود که تصمیم گرفتم تو رو توی مغزم زندانی کنم و نذارم هیچکسی - حتی خودت - بهش نزدیک بشه. اون روزا این بهتر بود، البته اینطوری فکر میکنم ولی اطمینان ندارم. اصلا چیزی واقعا قابل اطمینان هست توی این دنیا؟

یه روز همین گوشه نشسته بودی ازم پرسیدی چرا حرف نمیزنی؟ (که احتمالا الان خودت یادت نمیاد) و من بازم حرف خاصی نزدم ولی هزار بار توی ذهنم بهت گفتم چون من هنوز به اندازه کافی خوب نگات نکردم و من فقط میتونم توی یک لحظه یک کار رو به خوبی انجام بدم و اون موقع میخواستم فقط خوب نگات کنم. هزار تا ازین مکالمات نیمه کار توی ذهنم هست و الان فقط حسرت اینکه چرا یدونش رو بهت نگفتم، منو هر روز سنگین تر میکنه.

کاش یک روز دیگه میتونستم توی نوزده سالگی زندگی کنم و بعدش به مرگ هم رضایت میدادم.

آری، آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم
معنیِ «هرگز» را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
آه ای واژه ی شوم
خو نکرده ست دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزانم، آه
<سایه>




سالسی
نسبتاً جدا جدا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید