محمد فخارزاده
محمد فخارزاده
خواندن ۶ دقیقه·۸ روز پیش

خيابان يانگ THE YONGE STREET


من مردی بی شناسنامه‌ام كه بيست و پنج سال است دارم در خيابان يانگ راه می روم و هنوز به انتهای آن نرسيده‌ام و نمي‌دانم قرار است كی به انتهای آن برسم. خيابان يانگ طولانی ترين خيابان دنياست، خيابانی به طول 1200 كيلومتر كه آمريكا را به كانادا وصل می كند و از بسياری از شهرها مثل نيويورك و تورنتو بزرگترين شهرهای شمالی و درياچه زيبای اُنتاريو- بيكران آبی رنگی كه هميشه رؤيای چند ساعت پارو زدن روی آن را دارم- می گذرد. هميشه دورترين جای اين خيابان مستقيم كه می توانم ببينم شب است، تاريك است و هرچه راه می روم و حتی وقتی به شبی كه خيال می كردم پايان اين راه است می رسم، بازهم در نهايت نگاه من شب است. بايد آخر اين خيابان قطب باشد كه نيمی از سال شب است و نيم ديگر . . . ؟

در خيابان يانگ، انسانها، ارابه‌ها و ماشينها همه به جلو حركت می كنند و هيچكدام هيچوقت متوقف نمی شوند. انگار اين خيابان را طوری ساخته‌اند كه برآيند همه نيروها صفر باشد، آن وقت هر كسی را با يك سرعت اوليه به حركت مستقيم‌الخط يكنواخت واداشته‌اند.

اگر از حركت بايستی، هر آن، انسانی، ارابه‌ای، ماشينی از روی تو رد می شود، پس بايد مدام راه بروی و حتی نمی توانی چهره كسانی را كه از كنارت رد می شوند يا تو از آنها سبقت می گيری، ببينی، كسی سر بر نمی گرداند، دستی تكان نمی دهد، تو را صدا نمی زند... و همينطور روزها و شبها به یکنواختی می‌گذرند و تو راه می روی و راه می روی و راه می روی بی آنكه دريایی آبی چشمی را سير تماشا كنی.

حالا پيكره جوانی را می بينم كه از من سبقت می گيرد، لاغر اندام و ميانه قد، كيف سفيدی روی شانه چپش انداخته و بی اعتنا به هرچه پيرامون اوست از كنار من رد می شود. تنها سهمی كه از زيبايی اش به من می رسد، ديدن موهای بلند و بلوند اوست كه در هبوطی آبشارگونه نيمدايره‌ای طلايی روی گودی كمرش شكل داده. آفتاب كه به موهايش می رسد از طلای كلكته درخشانترند. نمی دانم چرا موهای بلندش را نبسته؟ شايد می خواهد باد لابه‌لای موهايش بازيگوشی كند و تارهايش را به هوا بيندازد، باد هم مثل آب، مثل خاك، كودك بازيگوشی است كه در مقابل تو با سروصدای زياد توپ بازی می كند و تا گل می خورد گريه و زاری راه می اندازد و تو مجبوری او را تحمل كنی. با اين همه، حس می كنم اگر اين باد نبود چيزی از شكوه موهاي بلندش كم می شد.

هرچه تلاش می كنم اين آهنگ يكنواخت قدمهايم را بشكنم تا به او برسم نمی توانم. بيست و پنج سال است كه پاهايم مثل پاندول ساعت با ضرباهنگی ثابت در حركتی نوسانی كه هيچ اختياری برای شتاب بخشيدن به آنها ندارم، رفت و آمد می كنند. زن ذره ذره دور می شود، من ذره ذره عقب می ‌افتم و سعی می كنم در خيالم چهره او را ترسيم كنم...

حتماً پيشانی بلندی دارد، سفيد و بلند با دو ابروی كشيده كه انتهای آنها متوجه بالاست. چشمهايش بايد از آن چشمهای آبی روشن باشند كه وقتی در تابش آفتاب قرار می گيرند حتی صدفهای ته دريا را نمايان می كنند. مردمكهايش دو جزيره خالی در آن دريای آبی هستند كه در نيم‌كره‌ای سفيد شناورند و وقتی به چپ و راست نگاه مي‌كند دو كودك بازيگوشند كه تاب سواری می كنند... همانجا در چشمهايش متوقف می شوم و پايين تر نمی آيم. می ترسم كه چند لحظه دیگر او را با بالهای سپيد و تاجی از برگهای زيتون بر فراز معبد آكروپوليس مجسم كنم.

هنوز در تبسم ترسيم چشمهای او هستم كه می بينم چند روز و چند شب گذشته و البته چند تار ديگر از موهايم سفيد شده و خوشحالم از اينكه اين دوروبرها آينه‌ای نيست تا خودم را در آن ببينم، اگرچه او حتماً در كيف سفيدش آينه‌ای دارد كه گهگاه خودش را در آن مي‌بيند، دستی به سر و رويش می كشد، موهايش را مرتب می كند و از آن همه زيبايی كه دارد لذت می برد. شايد بد نبود اگر من هم اينقدر دست خالي نبودم، كيفی داشتم يا لااقل آينه‌ای كه خودم را در آن مرتب كنم. دلم مي‌خواهد دستهايم را بالا بياورم و با فشار انگشتانم موهاي احتمالا آشفته‌ام را مرتب كنم، اما نمي‌توانم ... دستهايم – اين دو تكه گوشت آويزان- در نوساني تقديري و هماهنگ با پاهايم مثل پاندول ساعت جلو و عقب می روند. از دست اين دستها كه هيچوقت كمكم نكرده‌اند عصبانی می شوم، اما خودم را دلداری می دهم و با خودم می گويم حالا آينه هم كه نباشد وقتی به او برسم يك لحظه در چشمهايش نگاه مي‌كنم و در آن آينه آبی صيقلی خودم را می بينم و تا بيايد حرفی بزند يا سر صحبت را باز كند، خودم را مرتب می كنم... و بعد خودم را می بينم كه موهايی بلند و بلوند دارم با موجهايی هماهنگ... و پيشانی سفيد و بلند... و چشمهای آبی روشن كه مثل آسمان تهران پس از بارش بارانهای بهاری روشن و درخشان است ... بدون كودكان بازيگوش ... با بالهايی سپيد و تاجی از برگهاي زيتون بر فراز معبد آکروپولیس...

هنوز در ترسيم امواج آبی چشمهای خودم هستم كه می بينم چند روز و چند شب گذشته و نمی فهمم چند تار ديگر از موهايم سفيد شده. با خودم می گويم بالاخره او خسته می شود يكجا می ايستد و من به او می رسم و اگر سر صحبت را باز نكرد حتی به او نگاه نمی كنم، بی اعتنا از كنارش رد می شوم و آن وقت او كه كيفی ندارد يا اگر داشته باشد در آن آينه‌ای ندارد وقتی وسوسه موهای بلوند و چشمان آبی مرا ببيند خودش را به آب و آتش مي‌زند و دنبال سرم راه می افتد، اما من سريعتر از او حركت می كنم آنقدر سريع كه نتواند به من برسد و بعد روزی صدبار پشيمان می شود از اينكه چرا وقتی از كنارش گذشتم سر صحبت را باز نكرد و با من حرف نزد . . . دارم در خیالم با او دعوا می کنم و دوباره نمی فهمم كه چند روز و چند شب ديگر گذشته و چقدر از موهايم سفيد شده.


هنوز خيابان يانگ دارد راه مي‌رود و من شبح لاغراندام زنی را می بينم كه روی زمين افتاده و حتماً كيف سفيدی روی شانه چپش بوده. نزديكتر كه می رسم می بينم نيمی از موهايش ريخته و نيم ديگر سفيد شده و صورتش مثل كويرهای بي باران پر از چين و چروك است، انگار كه هفتاد و پنج ساله باشد و چشمهايش. . . هيچ چيزی نمی بينم جز دو كاسه گود شده دو حدقه خشك كه انگار هيچوقت در آنها چشمی نبوده . .


اهواز، فروردین 1383

خیابان یانگداستان کوتاهمحمد فخارزاده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید