جمعه روز سیاُم دی ماه 1401، صبح ساعت 5:50، آلارم گوشی زنگ میزنه؛ این آلارم با آلارم های همیشگی متفاوته، یه خبر مهم میده! علیرغم پتوی گرم و خواب شیرین صبح جمعه، وقت رفتنه، مسیری طولانی در پیشه ولی خب جادهها شلوغ نیست و خوشبختانه تهران هنور بیدار نشده؛ ساعت 6:30 راه افتادیم.
اگه بخوام روند مسیر رو بگم، به ترتیب اینطوری اینطوری بود: کسی جز ما در خیابون نبود، خیلی خلوت بود، خلوت بود، شلوغ نبود، شلوغ شد، ترافیک شد، جایی برای سوزن انداختن نبود.
وقتی نزدیک حوزۀ امتحانی بودیم، برام این سوال بود که وقتی دورترین حوزۀ امتحانی ممکن در شهر رو برای من تعیین کردن، پس موقع ثبت نام، آدرس برای چی لازم بود؟!!
سرد بود، هوا سوز داشت، با یه لرزش نسبی از سرما، از درب ورودی اصلی رفتم داخل و از راهنماها محل دقیق حوزه رو میپرسیدم، خوشبختانه یخ نزدم و بالاخره رسیدم...
وقتی نزدیکای درب حزوۀ مربوطه بودم، یه بنده خدایی دنبال فندک میگشت، حتی از منم پرسید: داداش فندک داری...
بازرسی؟؟! در این حد بگم که اگه کسی میخواست اونجا عملیات انتحاری انجام بده، میتونست و عملیات موفق آمیز انجام میشد.
نگاهی به تابلوی کلاسها انداختم، شمارهی من اولین شمارهی آغازین کلاس شماره 7 بود، ردیف اول، صندلی اول کنار شوفاژ :) داخل کلاس که شدم تعدادی از همکلاسیهام رو دیدم، دوستای قدیمی، جدید، غریبه... خلاصه هرجور آدمی بود اونجا.
سر و صدای بچهها بیداد میکرد! انگار نه انگار که کنکوره، جوّ کلاس اصلا سنگین و جدی نبود، بیشتر شبیه دورهمی بود تا جلسۀ کنکور. مراقب وقتی اومد داخل همه فکر کردن خیلی جدیه ولی خب با خوشمزگی یکی از دوستان، دیدیم خیر، جدی که نیست هیچ، اهل شوخی هم هست؛ راستش حداقل جنوب تهران مراقب آزمونا خیلی جدی ترن و اینجا نمیدونم چرا اینطوری بود... بالاخره کنکوره! شوخی نیست که.
هنوز نیم ساعت به آغاز امتحان مونده بود، وقتی اونجا بودم، خودم رو بیشتر از قبل نیازمند کنکور دیدم؛ خب شاید بپرسید حالا چرا کنکور؟! مگه چیه که بهش نیازمندی؟! خب میدونید افراد برای رسیدن به خواستههاشون همیشه شرایط یکسانی ندارن، یه نفر پدرش پولداره و ممکنه نیازی به درس و کنکور به صورت جدی و سختکوشانه پیدا نکنه ولی خب من مثل اونطور افراد نیست شرایطم.
افرادی مثل من که ارث پدری و مادّی خاصی قرار نیست بهشون برسه (از این موضوع اصلا ناراحت نیستم و ارث واقعی رو در مادّیات نمی بینم!!)، کلا دو راه دارن، یا باید سختکوشانه درس بخونن و تحصیل کنن یا اینکه برن جایی مثل بازار و شاگردی کنن... برای کسب حلال، راهی جز ایندو برای اینطور افراد نمیبینم.
بالاخره شروع شد و دفترچهها رو اوردن، یکی دو دقیقه اول به پر کردن مشخصات گذشت و بالاخره شروع کردم.
دفترچۀ اول ریاضیات بود، علیرغم اینکه میدونستم همش رو نمیتونم جواب بدم، ولی با آرامش اونایی رو جواب دادم که بلد بودم.
بغل دستیهام به نظر میاومد بیشتر برای کیک و آب معدنی اومدن تا کنکور، یکیشون سرش با زوایه 90 درجه به سمت برگه من خم بود و میخواست تقلب کنه، مراقب هم علیرغم ظاهر سالمی که داشت، فکر کنم نابینا بود :)) از قرار معلوم ترتیب گزینهها برای افراد متفاوت چیده شده بوده ولی خب من خبر نداشتم، برای همین نمیذاشتم تا اون از من تقلب کنه، توی دفترچه اگه مثلا به گزینه x میرسیدم، گزینه y رو تیک میزدم تو دفترچه و گزینه صحیح خودم رو وارد پاسخبرگ میکردم :)
ولی خب همین بخشی از تمرکزم رو سلب کرد و باعث یه سری خطا شد...
تازه حرف یکی از مشاورامون رو فهمیدم که میگه شما معلوم نیست روز کنکور چه وضعیتی داشته باشید، خودتونو برای آزمون دادن تو کویر هم آماده کنید! واقعا همینه، باید آمادگی هرچیزی رو داشته باشید.
نیم ساعت پایانی بود، من اول سراغ شیمی رفتم، بعدش فیزیک؛ ولی متاسفانه حدوداً ده دقیقه زودتر از زمانی که باید، پایان آزمون رو اعلام کردن.
+ حالا ده دقیقه مگه چیه؟! مهم نیست که...
شاید در ظاهر مهم نباشه اما توی کنکور، ده ثانیه هم ده ثانیهست، چه برسه به ده دقیقه!!!
بلندگو: دواطلبان محترم، زمان آزمون به اتمام رسید...
وقتی از روی صندلی بلند شدم خیلی خسته بودم، رفتیم بیرون و به درب خروجی رسیدیم. اونجا تودهی عظیمی از پدر و مادرا منتظر بچههاشون بودن، بعضی هاشون از دور یه طوری دست تکون میدادن، که من علیرغم اینکه قرار بود برادرم بیاد دنبالم، فکر میکردم منم باید با یکی از پدر و مادرا برم :)
یه چیز خیلی جالب بود، اینکه شما وقتی بین اونهمه فرد هم سن خودتون راه میرید، این احتمال رو میدید که شاید یکی از همین افرادی که الان از کنارم رد شدن، رتبه های تک رقمی و یا رتبه های پنج یا شش رقمی باشن، و سوال اینجاست که من چطور؟!
در نهایت برخلاف تنش ها و بلاتکلیفی هایی که سازمان سنجش در رابطه با تغییرات کنکور در نیمهی اول همین سال به ما وارد کرد، ولی خب جای تشکر داره به خاطر دومرحلهای کردن این آزمون نفسگیر.