همه رؤسای جمهور دروغ میگویند. رونالد ریگان میگفت که از ماجرای ایران–کُنترا آگاه نیست اما شواهدی وجود دارد که نشان میدهد او از این ماجرا خبر داشته است. بیل کلینتون میگفت که ماجرای رسوایی جنسیاش دروغ است اما او در حقیقت این کار را کرده بود. دروغ گفتن در سیاست از حزب سیاسی و دوران سیاسی فراتر میرود؛ این یک بخش ذاتی و جدانشدنی از فعالیتهای سیاسی است.
برای چندین طی دهه است که پژوهشگران با ماهیت دروغ دستوپنجه نرم میکنند: اینکه دروغ چگونه به وجود میآید؟ چه تأثیری بر مغزمان میگذارد؟ یا اینکه آیا میتوانیم با آن مبارزه کنیم؟ اما پاسخ این سؤالات چندان دلگرم کننده نیست. مبارزه با دروغ طاقتفرساست. دروغها اثراتی مخربی به روی مردم میگذارند و بدتر از همه اگر محتوایشان در تلقی مردم از خودشان بهخوبی طنینانداز شود، اصلاح آنها تقریباً غیرممکن خواهد بود.
دروغ اگر دروغ باشد، فوراً در کنج ذهن مخاطبش جا خوش میکند. پس از چند لحظه، چند روز، یا حتی چند سال، شنونده دروغ مکث میکند و دربارۀ درستی باور خود کمی میاندیشد. روانشناسان در سالهای اخیر به این نتیجه رسیدهاند که احتمال این توقف و اندیشیدن بسیار کم است. کافی است دروغی را بشنویم و رسانهها هم آن را چند بار دیگر در گوشمان تکرار کنند تا در عمل تمام راههای نجات از آن دروغ به رویمان بسته شود.
دروغ و مغز انسان
وقتی یک دروغ به مغز شما میرسد، چه اتفاقی میافتد؟ مدلی که حالا یک مدل استاندارد محسوب میشود بیش از ۲۰ سال پیش برای اولین بار توسط دنیل گیلبرت روانشناس دانشگاه هاروارد، ارائه شد. گیلبرت استدلال میکند که مردم، دنیا را در دو گام میبینند. ابتدا در یک لحظۀ کوتاه، دروغ را به عنوان یک حقیقت میپذیریم: در واقع ما در ابتدا باید چیزی را بپذیریم تا بتوانیم آن را درک کنیم. مثلاً اگر کسی به طور فرضی به ما بگوید در شمارش آرای انتخابات ریاست جمهوری ایالاتمتحده آمریکا در ایالت ویرجینیا تقلب شده، باید لحظهای بپذیریم که این تقلب واقعاً رخ داده است. آن وقت است که گام دوم را برمیداریم: یا فرایند تصدیق ذهنی را کامل میکنیم(بله، تقلب شده!) یا آن را رد مینماییم(چی؟ تقلب؟ نه امکان نداره). گام اول بخشی طبیعی از تفکر است(که به صورت خودکار و بدون هیچگونه زحمتی اتفاق میافتد)، اما متأسفانه گام دوم میتواند بهآسانی دچار اختلال گردد. گام دوم نیازمند تلاش است: ما باید بهطور فعالانه هر سخن و خبری را که میشنویم، یا بپذیریم یا رد کنیم. در برخی موقعیتهای خاص، این راستی آزمایی رخ نمیدهد. همانطور که گیلبرت در این باره میگوید، ذهن انسان «وقتی با کمبود زمان، انرژی یا شواهد قطعی روبهرو میشود، ممکن است نتواند مفاهیمی را که در مرحلۀ دریافت به صورت ناخواسته پذیرفته است، رد کند».
مغز ما بهخصوص زمانی در مواجهه با دروغ دچار ضعف میشود که دروغها نه به صورت تکی، بلکه به صورت رگباری به گوش ما میرسند. وقتی ما با خبرهای دروغ بمباران میشویم، مغزمان چنان در این اخبار غرق میشود که دیگر نمیتواند حقیقت یا دروغ را بهدرستی تشخیص دهد. این «بار شناختی» نامیده میشود، یعنی زمانی که منابع شناختی محدود ما تحت فشار قرار میگیرند. مهم نیست اخبار و اظهارات افراد چقدر غیرعملی باشند، تعداد زیادی از آنها را بگویید و مردم بدون شک برخی از آنها را جذب کرده و باور میکنند. در نهایت به نقطهای میرسیم که بدون اینکه خودمان متوجه شویم، مغزمان دست از تلاش برای فهمیدن اینکه چه چیزی درست و چه چیزی غلط است برمیدارد.
تکرار مداوم یک دروغ خاص در نهایت باعث میشود ذهن ما آن را بهعنوان حقیقت بشناسد. این اثر را «حقیقت موهوم» مینامند که اولین بار در دهۀ ۱۹۷۰ کشف شد و اخیراً با رشد اخبار جعلی نمود یافته است. در اثبات این اثر، گروهی از روانشناسان از افراد خواستند تا، سه بار در طی دورهای دوهفتهای، یکسری سخنان را بهعنوان درست یا غلط ارزیابی کنند. برخی سخنان فقط یکبار پدیدار شد و برخی چندین بار تکرار شد. نتیجه این آزمایش نشان داد، احتمال اینکه سخنان تکراری صرفنظر از صحت و سقمشان، در بار دوم و سوم حقیقت ارزیابی شوند بسیار بیشتر از سخنانی بود که یک بار گفته میشد. اگر دروغی خاص را بارها و بارها تکرار کنید، این باور کمکم در مغز مردم نفوذ میکند. تقلب در انتخابات را بارها و بارها تکرار کنید تا این فکر کم کم به ذهن مردم نفوذ کند. در اظهارات خود هر بار بگوید تا مخالف جنگ آمریکا با عراق بودهاید، تا مردم صحبتهای سابق شما را فراموش کنند.
تقویت ادعای دروغ
اما خبری بد برای تمام کسانی که امید دارند با ادعاهای غلط و اخبار جعلی مقابله کنند: هر نوع تکرار دروغ، حتی برای رد کردن آن، فقط دروغ را تقویت میکند. مثلاً اگر بگویید «درست نیست که در انتخابات تقلب رخ داده» یا سعی کنید این ادعا را با شواهد و مدارک رد کنید، خیلی وقتها مخالف آنچه انتظار دارید رخ میدهد. بعداً وقتی مغز میخواهد این اطلاعات را به یاد آورد، بخش اول جمله معمولاً گم شده و فقط بخش دوم باقی میماند. کالین سیفرت، روانشناس دانشگاه میشیگان در مطالعهای در سال ۲۰۰۲ دریافت که حتی اطلاعات رد شده(که قبول داریم تکذیب شدهاند و غلط بودهاند) میتوانند بر تصمیمات و قضاوتهای ما تأثیر بگذارد. به عنوان مثال در یک حادثه آتشسوزی، حتی پس از اینکه به مردم گفته شد عامل آتش رنگ و سیلندرهای گازِ باقیمانده در کمد نبوده، آنها همچنان به استفاده از این اطلاعات ادامه دادند(مثلاً میگفتند که علت آتشسوزی مواد فرار موجود در هوا بوده است)، درحالیکه اصلاحیۀ این اطلاعات را هم قبول داشتند. وقتی تناقض پاسخهایشان به آنها یادآوری میشد، چیزهایی میگفتند مانند اینکه «ابتدا سیلندرها و قوطیها در کمد بودهاند، اما سپس آنها را برداشتهاند»؛ در واقع کاری که آنها میکردند این بوده: ایجاد یک واقعیت جدید برای توضیح وابستگی مداوم خود به اطلاعات نادرست. این بدین معنی است که هنگامیکه نیویورکتایمز، یا هر نشریه دیگری، عنوانی مانند “ترامپ بدون هیچ مدرکی ادعا میکند میلیونها نفر در انتخابات به صورت غیرقانونی رأی دادهاند” را تیتر خود میکند، در واقع در حال تقویت یک ادعای دروغ است.
در سیاست، اطلاعات غلط قدرت خاصی دارد. اگر اطلاعات غلط با باورهای از پیش موجود همخوانی داشته باشد (که معمولاً در مباحث جانبدارانه و حزبی صدق میکند)، آنگاه تلاش برای رد آن میتواند نتیجه معکوس داشته باشد و باعث شود که ریشه آن اطلاعات در ذهن فرد محکمتر شود. هنگامیکه یک سیاستمدار بتواند یک حس خشم اخلاقی ایجاد کند، حقیقت دیگر اهمیتی نخواهد داشت. مردم با احساسات خود همراه میشوند و از هویت گروه مورد حمایت خود دفاع میکنند.
برندن نایهان پژوهشگر علوم سیاسی در دانشگاه دارتموث، باورهای غلط را مورد مطالعه قرار میدهد. او دریافته که وقتی اطلاعات غلط ماهیتی سیاسی داشته و بخشی از هویت سیاسیمان شود، اصلاح دروغها تقریباً غیرممکن خواهد بود. برای مثال مردم مقالهای خوانده بودند که با سخن جرج بوش آغاز میشد، مبنی بر اینکه عراق ممکن است به شبکههای تروریستی سلاح بدهد. همین مقاله در قسمتهای بعد نوشته بود که عراق در زمان حملۀ آمریکا اصلاً سلاح کشتارجمعی نداشته است. اما این سوءبرداشت اولیه(اینکه عراق به شبکههای تروریستی سلاح میدهد) در میان جمهوریخواهان باقی ماند و حتی خیلی وقتها هم بر آن تأکید شد.
اصلاح باورهای غلط
پس در برابر باورهای غلط و سوءبرداشتهای سیاسی باید چه کنیم؟ در اینجا هم متأسفانه خبرهای چندان امیدوارکنندهای نداریم. در پژوهشی در سال ۲۰۱۳، از گروهی از افراد پرسیده شد که تا چه حد از پروندههای سلامت الکترونیک اطلاع دارند؟ بعد از جواب دادن به سؤالات، همۀ شرکتکنندگان مقالهای را خواندند که مخصوص این پژوهش نوشته شده بود و سیاست مورد نظر را شرح میداد. سپس هر شرکتکننده اصلاحیهای بر این مقاله مشاهده کرد که میگفت این مقاله تعداد اشتباه مشخصی داشته است و این اشتباهات را تشریح میکرد. اما تنها افرادی پس از خواندن اصلاحیه واقعاً باورهای غلطشان را تغییر دادند که ایدئولوژی سیاسیشان از قبل با اطلاعات درست همسو بود. اما کسانی که عقایدشان مخالف این اصلاحیه بود چه؟ آنها باور خود را در مورد صحت نشریه منتشر کننده این اصلاحیه تغییر دادند که میتواند چنین اصلاحیۀ دروغینی را منتشر کند.
اما واقعیت ترسناکتر این است که ذهن کسانی که از یک دروغگو(مانند ترامپ) حمایت نمیکنند نیز ممکن است توسط شخص او استعمار شود. وقتی در محیطی هستیم که توسط یک دروغگو اداره میشود، اتفاق وحشتناکی رخ میدهد: دیگر به آن دروغگو بهعنوان یک دروغگو واکنش نشان نمیدهیم. دروغ گفتن او عادی میشود. حتی احتمال اینکه خودمان هم دروغ بگوییم بالا میرود.
واقعیت تأسفبار این است که درک ما از حقیقت بسیار شکنندهتر از آن چیزی است که تصور میکنیم، بهخصوص در عرصۀ سیاسی و بهخصوص وقتی حقیقت با فردی صاحب قدرت گره میخورد. همانطور که الکساندر بین، فیلسوف اسکاتلندی میگوید: “بزرگترین اشتباهِ ذهن انسان باور زیاد از حد است”. باورهای غلط را وقتی نهادینه شوند سخت میتوان اصلاح کرد.
برگرفته از مقاله پولیتیکو