قدیمی
قدیمی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

من و یک لنگه جوراب


بعد از اینکه بین زمین و هوا حسابی چپ و راستش کردم داشتم فاتحانه براندازش می‌کردم که ارشد آسایشگاه جلو اومد و گفت:
  • اصلا فکرشو نمی‌کردم که بتونی دوباره سرپاش کنی؟!
  • دیشب یکی داشت زیر دست و پا لهش می‌کرد.
  • عین یه موش کور شده بود که یه چشمشو با خودکار از حدقه درآورده باشن و زبونشم مث سگای هار کشیده باشن بیرون.
  • دیر رسیده بودم تیکه پارش کرده بود.
  • تا منو دید پرتش کرد گوشه‌ی آسایشگاه و الفرار.
  • تو چه جوری تونستی از اون فلک زده یه همچین دلربایی رو بسازی؟!
با اینکه حدس می‌زدم کار خودش باشه ولی خودمو زدم به اون راه و گفتم:
  • مایه‌اش یه حموم دومادی بود.
  • با لنگه جوراب کهنه نخی‌ای که همیشه تو جیبمه یه کیسه اساسی واسش کشیدم تا بشه یه همچین شاخه شمشادی.
گفت:
  • کی باورش میشه که این همون آش و لاش دیشبی باشه؟!
  • دمت گرم؛
  • خداییش من اگه جای جناب سرهنگ بودم یه هفته تشویقی برات رد می‌کردم.
  • نگاش کن! پدر سوخته چه دلبریی میکنه!
  • انصافا برای میزون کردن لبه‌ی کلاه، برق پوتینات ‌بهترین گزینه‌ست.


یکی از قشنگترین خاطرات دوران سربازی من که در اوایل دهه 90 سپری شد؛ البته با اندکی دخل و تصرف :)

حال خوبتو با من تقسیم کنمسابقه دست‌اندازقشنگترین خاطره سربازیطنزداستان مینی‌مال
ابیات پیش روی تو افکار روشن است، در روزگار دانش و بینش، سکوت چیست! "فریاد زمانی"
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید