ویرگول
ورودثبت نام
هادی
هادی
خواندن ۱ دقیقه·۷ سال پیش

من خستم لعنتی،خسته!

بسم الله


خستگی،طبق تعریفش باید احساسی باشه که بعد از یکسری فعالیت-از هر نوعی-ایجاد بشه.این جنس از خستگی اگر بعد از فعالیتی باشه که ما بهش علاقه داریم میتونه یکی از بهترین حس های دنیا باشه!ولی خب،مشکل اینجاست که چه قدر از خستگی هامون رو میتونیم توی این دسته جا بدیم؟

صبح پا میشی،به زور حاضر میشی میزنی بری سره کار ،دانشگاه یا هرجای دیگه.تو مترو خیابون همه با عجله و اعصابِ خورد دارن میرن اینور اونور.تو اتوبوس همه نگاه ها خسته به خیابون فقط منتظر اینکه زودتر برسن.حتی روزهایی که بیرون نمیری هم دچار یه خستگیِ دایمی هستی.دلیلش چیه واقعا؟اینا همش یه سری هورمونِ که یه روزایی حالمون رو خوب میکنه و یه روزایی بد؟ما اصلا احساس آرامش داریم؟من یکم آدمِ معتقد به دینی هستم.به نظرم یه دلیلِ این خستگیِ همیشگیِ خیلی از ماها "وسط"قرار گرفتنه.حالا یعنی چی؟توضیح میدم.

منظورم از وسط قرار گرفتن بلاتکلیفیِ دایمی تو همه چیزه.تو میخوای دیندار باشی ولی خب چیزی که بدست میاری اون چیزِ ایده آل نیست.پس یکم احساس دوگانگی پیدا میکنی و به سمت هیچ کدوم نمیتونی بری.

تو میخوای تو ایران یه برنامه ریزیِ ساده واسه زندگیت کنی.خب خیلی وقت ها نمیتونی.این وسط تو میمونی و دغدغه هات.اینکه همیشه یه فکری توی ذهنمون داریم.اینکه حتی توی بهترین شرایط هم وقتی به یه سکون میرسیم دوباره فکر و خیالمون شروع میشه.نمیدونم راه گریز از این اتفاق چیه شاید در لحظه زندگی کردن هنریِ که من ندارم و بعضی ها دارن و شاد هستند.من منکرِ لحظات خوبِ زندگیم نمیشم اما همیشه بعد از پایانِ اون لحظات یه سری فکر میاد سراغم که یه جدالِ درونیِ دایمی برام به وجود میاره که خیلی وقت ها شاید لذت بخش نیست.شاید هم همش به دیدِ نادرست نسبت به زندگی برمیگرده که مارو اسیر کرده!

ببخشید که پراکنده نوشتم عادته!

قصه طولانیه..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید