دوست دارم وقتی از جهنم جامعه به بهشت خانه پناه می آورم بی وقفه و طولانی تو را درآغوش بگیرم
در چشمانت زل بزنم تا زهر نگاه های آلوده شهر از دیدگانم گرفته شود
نفس هایت به من بخورد تا سم هوای شهر از ریه هایم بیرون برود
موهایت روی صورتم بریزد تا صورتک های دروغین شهر از چهره ام زدوده شود
تا آنگاه کمی آدمی شوم درخور نام "آدمی"
دوست دارم استکانی چای از دستت بگیرم تا دستگیرم شود که آب حیات اگر نمود واقعی داشت حتما همین می بود
دوست دارم قندی کنارش باشد تا بتوانم برای عسل های جاری در بهشت درذهنم مصداقی بیابم
دوست دارم لبخندی به من بزنی تا بدانم جهان هنوز جایی برای زیستن است
دوست دارم کلامی بگویی که تنور دلم باز گرم شود
دوست دارم صدایم بزنی تا بدانم هنوز اسمم در درون سینه ای شور و شوق می آفریند
دوست دارم دستهای زمختم را در دستانت بگیری تا باز مفهوم دستگیری دستگیرم شود
دوست دارم یک دل سیر، سیرت و صورتت را سیاحت کنم
آن زمان اگر چشمانم خسته بود بدان با همه آن خستگی به تو علاقه مندم
اگر صدایم کم فروغ بود بدان هنوز بدون رمق در دلم صدایت می زنم
اگر پاهایم بی جان بود بدان که با بالهای نداشته ام مشتاق پر کشیدن به سویت هستم
بدان من از روزگار تقاص همه لحظه هایی که باید کنارت می بودم و غم نان نگذاشت پس خواهم گرفتم
بدان که انتقام همه سفرهایی که نرفته ایم را خواهم گرفت
بدان داد همه کادرهایی که باید در جای جای این جهان با دوربین می بستیم و درست دروسط آن می ایستادیم را از روزگار خواهم ستاند
بیا قرار بگذاریم اگر روزی سختی روزگار راه نفس کشیدن را بر ما بست فلک را سقف بشکافیم
اگر خارهای راه پایمان را زخم کرد بال دربیاوریم و به زیر و بم های زمین نیشخند معنادار بزنیم
اگر سربالایی زمانه عاصی مان کرد در حالیکه نفس مان به شماره افتاده بود سوت زنان به راه ادامه دهیم
اگر تشنگی طاقت فرسا شد از نگاه در چشمان همدیگر سیراب شویم
اگر گرسنگی فشار آورد نان دلمان را بخوریم
اگر روزگار دست رد به سینه مان زد دست هایمان از هم جدا نشود
چرا که خداوند ما را برای بازنده و درمانده و فرسوده بودن نیافریده است
ما روزی قله های سادگی را فتح خواهیم کرد با همین نان و پنیری که می خوریم
ما روزی بر کاخ نشینان بهترین قصرها از بالای کوهی که قدم زنان فتح اش کرده ایم و قدش از همه ی برج های شهر بلندتر است فخر می فروشیم به آنانی که به سخره می گیرند کسانی را که هیج ندارند بجز خدا
ما روزی با آب تنی در برکه ای چنان لذتی خواهیم برد که ثروتمندترین فرد دنیا در استخر اختصاصی اش تجربه اش نکرده است
ما روزی قمار همیشه باخت زندگی را برای همیشه خواهیم برد
ما روزی در شطرنج زندگی همه سربازها را به آخر خط خواهیم رساند و در بین خیل وزیران مان پیروز روزمرّگی ها و روزمرگی ها خواهیم شد
نگذار شبح شکست مانع برداشتن قدم بعدی ات شود
بترس، اما قدم بعدی را بردار هرچند با ترس، هرچند با لرز
نگذار چراغ سوخته ناامیدی خانه دلت را در خاموشی نگه دارد، چراغ امید برافروز
نگذار صدای ناله ی مایوس ها بر صدای سمفونی سراسر شادی وجودت غلبه کند
نگذار خط اخم چهره ات از خط خنده دور چشمانت عمیق تر شود
نگذار هیچ تار مویی از تو بدون کسب تجربه ای و فقط با غم خوردن سفید شود
نگذار چینی دلت را چیز بی ارزشی لب پر کند و ترک بیندازد
طوری زندگی کن که نگذاری ورق زدن صفحات تقویم تو را ملول و مکدر کند
طوری زندگی کن که فوت کردن کیک شمع جشن تولدت اشک شادی در چشمانت بیاورد نه بغض از دست دادن سالی از عمر را
طوری بخند که نزدیکانت عمق شادمانی و غریبه ها از این حجم از الکی خوش بودن در شگفت باشند، زندگی آنقدر کوتاه است که ارزش توضیح دادن به کسی ندارد
طوری راه برو گویا با طناب محکمی چرخ روزگار را فقط با یک دست به دنبال خودت می کشی
پیاده نظام تفکرات خود بودن از سواره نظام تفکرات دیگران بودن بهتر است چرا که مقصد هرچند دیر و هرچند دور باشد اما تو تکه تکه مسیر را زیسته ای، زندگی کرده ای
حالا که برایت این خط ها را می نویسم احساس بهتری دارم راحت تر نفس می کشم چشمانم برق می زند دستانم پرتوان و قدمهایم مستحکم تر شده، می بینی این است خاصیت عشق
عشق آدمی را آدم تر می کند و ویژگیها را ویژه تر!
پس بیا که آدم تر و ویژه تر باشیم آنهم در نهایت سادگی!
می بینی در این نوشته خبری از دوستت دارم های مرسوم نیست اما تو میدانی که چقدر دوستت دارم، آنقدر که در میانه شهرآشوبی جهان کنج دنجی بیابم و ورقه ی کاغذی مهیا کنم و همین چند خط را بنویسم
بنویسم که بخوانی
بنویسم که بدانی
بنویسم که می توانی
بنویسم که بماند به یادگار
در آخرین زمستان این قرن بی قرار!