اگه عنوان این پست براتون ناآشناست باید بگم این شعار مغازه ایه که بهش مغازه خودکشی گفته میشه. توی این مغازه شما میتونید هر چیزی رو که بشه باهاش خودکشی کرد پیدا کنید. از طناب، گلوله و شمشیر گرفته تا چیزهای عجیبتری مثل سیبهای سمی آلن تورینگ یا حتی بوسه مرگ! همه توی این مغازه پیدا میشه. اگه میخواید بدونید توی این مغازه چه خبره باید کتاب مغازه خودکشی اثر ژان تولی رو مطالعه کنید. من توی این یادداشت که برای شرکت در چالش کتابخوانی طاقچه مینویسم یه نگاهی به این کتاب میاندازم و امیدوارم خوندنش براتون مفید باشه.
خانواده تواچ صاحبان مغازه خودکشی هستن و رسالت خودشون رو کمک به افرادی میدونن که قصد خودکشی دارن. اگرچه اعضای این خانواده خودشون رو غمگین و افسرده میدونن، ولی خودشون از وسایل مغازه خودکشی استفاده نمیکنن. چون در این صورت دیگه کسی نیست تا به مردم توی خلاص کردن خودشون کمک کنه. این خانواده نه تنها هیچ تلاشی برای منصرف کردن افراد از خودکشی نمیکنن، بلکه اونها رو تشویق هم میکنن. مثلا یه نگاهی به این بریده از کتاب بندازید.
«خیلی از مردم آماتورند. میدونید، از هر صد و پنجاه هزار نفری که دست به خودکشی میزنند، صد و سی و هشت هزار نفر شکست میخورند. اغلبشون علیل میشن و میافتند روی ویلچر، از ریختوقیافه میافتند، ولی ما... اینطوری نیستیم. ما خودکشی رو تضمین میکنیم. اگه نمُردید، پولتون رو پس میدیم. حالا بفرمایید، از این خرید پشیمون نمیشید. ورزشکاری مثل شما! فقط یه نفس عمیق بکشید و برید سمت هدفتون. در ضمن همونطور که همیشه میگم، “شما فقط یکبار میمیرید، پس کاری کنید که اون لحظه فراموشنشدنی باشه.”»
اما فرزند سوم این خانواده به اسم آلن کاملا متفاوت از بقیه اعضای خانواده آدم شاد و سرزنده ایه و روی خوش مسائل رو میبینه و البته به همین دلیل هم به خصوص پدر و مادر خانواده دل خوشی از آلن ندارن. آلن تلاش میکنه با حضور خودش شادی و امید رو توی مغازه خودکشی زنده کنه. برای اینکه بیشتر شخصیت آلن رو بشناسیم یه بخش کوتاهی از کتاب رو نقل میکنم.
«مادام، شما بچه دارید؟»
«یکی داشتم. در واقع... یه روز اومد اینجا و واسهٔ تفنگش گلوله خرید.»
«اُه.»
«همهچی رو زشت و سیاه میدید. هیچوقت نتونستم شادش کنم.»
خانم تواچ غصه خورد و گفت «کاش ما هم میتونستیم همینها رو به این بچهمون یاد بدیم. همهچی رو چپکی میبینه. باورتون میشه؟ من که نمیدونم چی بگم. باور کنید همونطور که اون دوتا رو بزرگ کردیم، این هم بار آوردیم. این هم باید افسرده میشد، ولی همیشه نیمهٔ پُر لیوان رو میبینه. دیدش مثبته.» لوکریس آهی کشید و دستش را که از خشم میلرزید بلند کرد. «مجبورش میکنیم اخبار تلویزیون رو نگاه کنه تا روحیهش خراب بشه، ولی مثلاً اگه هواپیمایی با دویست و پنجاه مسافر سقوط کنه و دویست و چهل و هفت نفرشون هلاک بشن، فقط تعداد بازماندهها رو یادش میمونه.» ادای آلن را درمیآورد. «“وای، مامان. زندگی چهقدر شگفتانگیزه. سه نفر از آسمون افتادند پایین و زنده موندند...” من و شوهرم که دیگه بُریدهیم. باور کنید بعضی وقتها دلمون میخواد از این سمِّ پریِ شنی بندازیم بالا و راحت بشیم، ولی حیف که مسئولیت مغازه اجازه نمیده.»
اگه میخواید بدونید در نهایت سرنوشت خانواده تواچ و پسر متفاوتشون با مغازه خودکشی به کجا میرسه بهتون پیشنهاد میکنم مطالعه این کتاب رو شروع کنید.
این کتاب رو میشه توی ژانر کمدی سیاه دستهبندی کرد. اگرچه خودکشی یک موضوع تلخ و دردناک محسوب میشه، اما توی این کتاب با یه لحن غیر جدی بهش پرداخته میشه و همین باعث میشه بتونیم راحتتر در مورد این مسأله فکر کنیم. خوندن این کتاب برای من تجربه جالبی بود و به خاطر حجم نسبتا کم کتاب تونستم توی یک نوبت مطالعهش رو تموم کنم.
این کتاب کنار کمدی سیاه و تلخش هم لحظات پر از امیدی داره و هم صحنههایی که میتونه تاریکی دنیای شخصیتها رو منعکس کنه. آخرین بخشی که از این کتاب انتخاب کردم تا براتون قرار بدم یکی از همین صحنههاست که خود من رو خیلی به فکر فرو برد.
وقتی دختربچه بود ــ چهار پنجساله ــ مادرش از او میخواست بعد از مدرسه روی نیمکت حیاط دبستان منتظرش بماند و به او قول میداد اگر دختر خوبی باشد، میتواند برود تاببازی کند.
مادرش اغلب دیر میکرد و حتا گاهی اصلاً نمیآمد؛ به همین خاطر مدیر مدرسه به او میگفت باید تنهایی به خانه برود. پدرش هم، برخلاف قولهایش، هرگز نمیآمد. عصرها دخترک چشمبهراه سعی میکرد دختر خوبی باشد و آنقدر خوب منتظر میماند تا مادرش او را ببرد تاببازی کند.
آیا اصلاً تابهحال سوار تاب شده بود؟ لوکریس یادش نمیآمد. همهٔ آنچه به یاد میآورد، انتظار است؛ در انتظار مادرش تا بیاید و او را ببرد تاببازی کند.
با دستهای تپل و کوچکش، با نوک انگشتهای خمشده، سرجایش صاف مینشست، بدون حتا ذرهای خم شدن، با چشمانی کاملاً باز، مستقیم روبهرویش را نگاه میکرد. مستقیم روبهرویش را نگاه میکرد، ولی هیچچیز نمیدید. هیچچیز نمیدید جز خوب بودن، جز خوب ماندن، آنقدر خوب تا مادرش بیاید و او را ببرد تاببازی کند.
خودش را از هر حرکتی، از هر کلمهای، از هر نفس یا آهی منع کرده بود. آنقدر بینقص منتظر میماند که مادرش باید میآمد. اگر حتا دماغش میخارید یا پاشنهٔ جورابش شل میشد، باز هم بیحرکت میماند. خارش نوک دماغ، مالش سرد ساق پا با جورابی که آهسته پایین میخزید. در خود آب میشد. یاد گرفته بود چهطور در خود غرق شود. یاد گرفته بود چهطور در خود جمع کند، چهطور مراقبه کند. بعدها، در مستندهایی که دربارهٔ بوداییان دید، فهمید که قبلاً در چهارسالگی چهطور بر حالتهای ذهنیاش پیروز میشده است. از کودکی این گمگشتگی را در خود حفظ کرده بود؛ به همین خاطر گاهی ناگهان به جلوش خیره میشد و انگار فرسخها دور را نظاره میکرد. در سرش فاصلهای دور رخنه کرده بود، درست مثل همان وقتها که روی نیمکت حیاط دبستان چشمبهراه مادرش میماند. همان جایی که به سنگ بدل میشد، جایی که بدنش را حس نمیکرد، که میشد قسم بخورد دیگر نفس نمیکشد. وقتی مادر میآمد، دخترش دیگر زنده نبود.
من ترجمه احسان کرمویسی از این کتاب رو خوندم که به نظرم ترجمه خوبیه و همین ترجمه به صورت صوتی هم توسط هوتن شکیبا به زیبایی اجرا شده که لینک دریافت هر دو نسخه متنی و صوتی از طاقچه رو براتون قرار میدم. ضمنا نسخه متنی مغازه خودکشی توی طاقچه بینهایت هم قرار گرفته و اگر اشتراک طاقچه بینهایت دارید میتونید این کتاب رو اونجا هم مطالعه کنید.
دانلود نسخه الکترونیک کتاب مغازه خودکشی اثر ژان تولی و ترجمه احسان کرمویسی از نشر چشمه
در نهایت این پست رو با یک سوال به پایان میبرم. آیا اگر در واقعیت هم مغازه خودکشی وجود داشته باشه، شما بهش سر میزنید؟