ویرگول
ورودثبت نام
مهدی میرزائی
مهدی میرزائی
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

رهایی از خود بیخودی

برای اولین بار مقصدش کنار مردم بود،هنوز کمی ریزه های منزوی بودن در سرش داشت اما به نظر می رسید تغییر کرده باشد،فقط قهوه را می شناخت همان را هم سفارش داد حال وهوای میزکافه با شمع و دوشاخه گل رز عاشقانه بود.مونده بود اول آب را بخورد یا قهوه را ،انتخاب خودش قهوه بود اما نباید از یاد بردکه او تازه میخواست خودش باشد به او حق میدهم اول هرچیزی سخت است،اول رانندگی،اول شنا،اول احوال پرسی، اول تغییر....اصلا هم نمی توانست از باریستا بپرسد این کار سخت تر بود،همین که هیچ کاری نمیکرد و درحال تصمیم گیری بود هم خودش سخت تر از رجوع به اطلاعات باریستای کافه بود، زمان همچنان می گذشت تصمیم گرفت برای انتخاب خود زمان بخرد . یکم با گل رز ها بازی کرد یه نیم نگاهی هم به شمع ها داشت تا دیگران فکر کنند مشغول کاری هست بالاخره بعد از بررسی نظرات اینکه میز بقلی ومیز جلویی راجع به این تصمیم من چه فکری میکنند دست به کار شد اول قهوه را نوشید همین که تازه مزه میکرد حس کرد که قهوه خیلی سرد شده بی اراده قهوه را از دهن خود پرت کرد بیرون قهوه خارج شده از دهن او روی میز بقلی و جلویی پخش شد... تصورش هم بد است اما او به خاطر دیگران تصمیمی گرفت که هم به خودش هم به دیگران آسیب زد....

قهوهرهایینویسندگیمهدی میرزائیابتدایی
مهدی میرزائی اهل تبریز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید