#بسپرش_به_ازکی
«در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد»؛ احتمالاً چند ثانیه پیش از آن که صادق هدایت در رمان بوف کور، این جملات را ثبت بکند، از سایت de qui (معادلِ «ازکی» در فرانسه)، بیمۀ عمرش را ابتیاع نموده و دیگر نگرانیای بابت خودکشی قریبالوقوعش به خود راه ندادهاست. من اما ۱۷۷ درجه با صادقخان مخالف بودم (آن ۳ درصد نیز به این دلیل است که هر دو نویسندهای ایرانی هستیم و در خانوادهای مذهبی چشم به جهان گشودیم)؛ معتقد بودم همۀ ما بیمۀ حضرت ابالفضلیم و نیازی به این بزکدوزکهای جهانِ تا خرتناق غرقِ تباهیِ معاصر نداریم.
برگردیم به ۲۵ بهمنِ سال ۱۳۹۸، ساعت ۱۸:۱۷، لحظاتی پیش از وقوع فاجعه. همیشه چند ثانیه پیش از حادثه، آرامترین لحظات جهان را سپری مینماییم و بعد که به آن موقع فکر میکنیم، متوجه عمق خوشبختی خود در آن زمان میشویم؛ خورشت کرفسِ مادر که علیرغم خوشمزگی باید آن را با دو کاسه ماست خورد تا قابلتحمل گردد، جوکهای یخِ شوهرعمهای که هنوز درخواست دنبالکردنش در اینستاگرام را نپذیرفتهایم و حتی پسرعموی ناتتیِ پدرمان که سالی یک بار در مهمانی بزرگ نوروز خانوادگی او را میبینیم هم پس از فجایع، برایمان دلچسب به نظر میآیند. ما ولی بیتوجه به این نعمات بیشمار الهی، در آن ساعات شوم در جادۀ کاشان-اصفهان بودیم و نهایتِ پروازِ افکارمان، یادآوریِ شعرِ «نه قم میخوایم، نه کاشون» بود. در پسزمینه نیز آهنگِ «The Rains of Castamere» از رامین جوادی پخش میشد که در اپیزود معروفِ عروسی خونین (Red Wedding) منتشر شد؛ گویا کامیون هجدهچرخی که در لاین مخالف به ما نزدیک میشد، حکم همان «روس بولتون» در بازی تاجوتخت را ایفا میکرد و میخواست انتقام دلگیری جاده در آن غروب برفی را از ما بگیرد. دامادمان مجاهدتی مثالزدنی به کار بست تا فرشتۀ نجات خانوادۀ فخیمۀ قاسمی باشد و کنترل ماشین از کفِ قدرتش خارج نگردد، اما برخورد به گاردریلهای جاده ناگزیر مینمود و ما در چنگال تقدیر گرفتار آمدیم. اوضاع آنجایی وخیمتر و دردناکتر شد که فقدان بیمۀ بدنه، سببساز ضررهای مالی جبرانناپذیری به این خانوادۀ گرم و صمیمی گشت و بنده متوجهِ این حقیقت تلخ شدم که با بیمۀ حضرت ابالفضل نمیتوان زندگی را اداره کرد و باید بسپریمش به ازکی!