ویرگول
ورودثبت نام
میم.الف
میم.الف
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

داستان زنگ دوم/درباره شهید غیرت؛ حمیدرضا الداغی

  • داستان زنگ دوم

یک شنبه 10 اردیبهشت 1402


مثل همیشه دیر کردم. گوشی ام را گذاشتم روی حالت سکوت و رفتم ته کلاس نشستم. استاد درباره عقل و عشق حرف می زد. می گفت عقل اگر به افراط برود خطا کرده، عشق اگر به هوس گرایش پیدا کند، فساد کرده.

دوست داشتم زودتر کلاس دوم شروع شود. برای این که قرار بود یک داستان بخوانم.

***

کلاس که تمام شد، گوشی ام را دیدم. یک ساعت پیش اسماعیل زنگ زده بود. تماس گرفتم. گفت:

- نمی آی مراسم؟

- مراسم؟

- خونه شهید؟

- شهید؟

صدایش ضعیف می آمد. همهمه از گوشی اسماعیل می پیچید توی گوشم.

گفت:

- فیلم فرستادم. ببین!

بدون خداحافظی قطع کرد.

اینترنتم را روشن کردم. نیمه شب پیام داده بود: «فردا میای سر کار؟»

فیلم و عکس آمد. زدم روی فیلم و عکس. عکس زودتر باز شد. پسر جوانی بود حدود چهل سال. فیلم داشت باز می شد؛ هفتاد، هشتاد، نود... باز شد:

«دو پسر جوان افتاده اند به جان دو دختر. پسر دست دختر را می کشد. دختر پس می زند. پسر زور می آورد. مردی از آن ور پیاده رو می آید سمت دو پسر... پسر چاقو می کشد بیرون و ... دردم می آید. روی گرده ام درد حس می کنم که راه برمی دارد می آید روی قفسه سینه ام می پیچید توی رگ هایم. رگ به رگ می کند. می رسد به قلبم. دو پسر فلنگ را بسته اند. آن مرد هنوز ایستاده. منتظرم ببینم چه می شود. هنوز ایستاده. فیلم تمام می شود. داستان نیمه کاره می ماند. تهش چه شد؟ نمی دانستم.

***

رفتم سر کلاس دوم. استاد داشت حرف می زد. دختران و پسران نشسته بودند. ادبیات کودک و نوجوان داشتیم. ایستادم دم در نگاهش می کردم. حرفش تمام شد. بهم گفت: «بفرمایید بنشینید». گفتم: «می شود بیایم نزدیک چیزی بگویم؟» رفتم سمت استاد و آرام گفتم: «خبر دارید یه نفر رو تو سبزوار شهید کردن؟» دو ثانیه خیره ماند. یک قدم رفت عقب. چشم هایش را بست. دانشجوها افتادند به پچ پچ.

- چی شده؟

یک دانشجو در ردیف اول این را پرسید ولی آرام.

تا تهش برای استاد گفتم چه شده. صدایم می لرزید. اجازه گرفتم و از کلاس زدم بیرون.

***

قرار بود یک ساعت دیگر در دانشگاه جلسه داشته باشیم با چند نفر. زنگ زدم به همه گفتم:

- جلسه لغوه.

***

زدم تاکسی بیاید. پولش گران افتاد. جهنم الضرر. گرفتم.

***

تاکسی رسید. سریع پریدم تو:

- میدان ابومسلم میرم.

راه افتاد. چند دقیقه بعد رسید به سیصد متری میدان. گفتم:

- خبر دارید یه مرد رو پریشب شهید کردن؟

همه اتفاق را برایش گفتم. آه سرد کشید. ابومسلم پیاده ام کرد. ابومسلم...

شهید الداغیشهید غیرتخوش غیرتجوانمردسبزوار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید