یک نفر آمد عکس شهید حمید را چسباند به تابلوی خیابان ابوریحان. از ابوریحان، فقط «ابو» مانده بود: ابو حمید.
توی پیاده رو یک حجله است و عکس حمید این ور و آن ورش. دانش آموزان مدرسه شهید مطهری و همسایه ها می آیند دم در.
مردها و زن ها توی پیاده روی بوستانِ کنار خیابان جمع شده اند. از ورزشکار بودن حمید حرف می زنند.
نزدیکِ حجله بیشتر بچه حزب اللهی ها هستند، برای همین بقیه مردم توی پیاده رو بوستان جمع شده اند؛ دخترهای مانتویی، کمی چادری، کمی کم حجاب.
یک خانم وقتی فهمید حمید را کشته اند، ایستاده بود با شهید چیزهایی می گفت. من نمی شنیدم. یعنی حمید می شنید؟!
***
ساعت ۱۳ رفتم سمت بوستان. ایستادم کنار رفیقم. از دور مردم را نگاه می کردم. داشتند می رفتند. مراسم گلباران محل شهادت تمام شده بود. آقایی را دیدم که یک هو سر و کله اش پیدا شد. نظم رفت و آمدها را برهم زد. چند نفر دوره اش کرده بودند. ماسک سفید زده بود. دم گوش رفیقم گفتم:
- کیه؟
گفت:
- رضوانی، خبرنگار برنامه بدون تعارف شبکه دو.
با چند نفر روی ردی که حمید چاقوخورده بود، مصاحبه گرفت؛ دو سه مرد و یک پسر نوجوان بودند مصاحبه شونده ها.
***
نیم ساعت بعد خانه مادر حمید بودیم. آها! یادم رفت. قرار بود من و صادق با موتور جلو برویم، رضوانی با سمند بیاید دنبال مان. پاک فراموشش کردیم. گاز را گرفتیم رفتیم تا ته خیابان. وقتی رسیدیم خانه شهید، دیدیم او هم همان جاست. زودتر از ما رسیده بود.
همان دم در کفش در آوردم رفتم تو. صادق ماند بیرون. رضوانی ایستاده بود وسط هال. مادر شهید و خواهر شهید نشسته بودند کنار هم روی مبل. دو نفر دوربین ها را کاشتند رو به روی مادر شهید. رضوانی هم نشست و شروع کرد صحبت کردن با مادر و خواهر.
***
یک ربع بعد صدای در آمد. صدا توی مصاحبه سکته انداخت. یک مرد آمد تو. پیرمردی رفت سمتش. هم را در آغوش گرفتند. اشک ریختند ذره ذره. به بغل دستی ام گفتم:
- کیست؟
گفت:
- برادر حمید. از مشهد آمده.
گفتم:
- چرا هر سئوالی می پرسم می توانی جواب بدهی؟
گفت: «علم غیب دارم». گفتم: «نداری».
نم گوشه چشم برادر شهید را پر کرده بود. آمد سمت رضوانی. صدایش در نمی آمد. از شدت گریه صدایش ملایم شده بود.
رضوانی تسلیت گفت و آرزوی صبر کرد. و نشستند با هم درباره حمید حرف هایی زدند.
بعدِ مصاحبه صدای در آمد. به رفیقم گفتم: «می دونی کیه؟»
گفت: «نه».
هیچ کس نیامد.