یک شنبه 10 اردیبهشت 1402
از تاکسی پیاده شدم. ساعت یازده بود. سر کوچه یک روحانی را دیدم. بهش گفتم: «منزل شهید؟»
- توی کوچه، دسته راست. همون خونه که گل پیچیده رو دیوارهاش.
رسیدم دم در. اگر کفشم را می گذاشتم سرریز می کرد بیرون. کفش ها را دستم گرفتم. پله ها را بالا رفتم هفت قدم. رفقایم همان جا بودند. سلام کردم. داشتند عکس و فیلم می گرفتند.
رفیقم می گفت همسر شهید شمس آبادی، موحدنیا، دامرودی و چند نفر دیگر آمده بودند این جا. مادر حمید می گفت: «آوا! تو تنها نیستی! همه سبزوار اومدن!» آوا، دختر پانزده ساله حمیدرضا الداغی ست.
همه سبزوار چه طور توی آن خانه جا شده بودند نمی دانم؛ یعنی چه طور؟