پرسه با روح حمید در شهر
روایتی فراواقع گرایانه از شهید مهندس حمیدرضا الداغی
از دیشب که توی اورژانس بیدار شدم یا شاید روی تخت بیمارستان، تا امروز توی شهر سرگردان بوده ام.
اولش نشسته بودم اتاق را می دیدم. خودم را نگاه می کردم. دیدم نمایشگر نبضم را نشان نمی دهد. پا شدم وایستادم. مردی آمد سمتم، یک راست رد شد ازم. برگشتم دیدم دارد می رود. عین خیالش نیست. راه افتادم توی حیاط بیمارستان. ماه وسط آسمان بود.
توی حیاط دختری را دیدم روی تخت داشتند او را می برند توی ساختمان. انگار حالش وخیم بود. یک چیزهایی داشت یادم می آمد. خودش بود. من را زده بودند. آش و لاش کرده بودند. مردم بالا سرم همهمه می کردند. خوب نمی شنیدم. صدای بوق ماشین ها توی گوشم بود. دیگر همه چیز یک هو برفکی شد و چند دقیقه بعد همه جا تاریک.
از بیمارستان زدم بیرون رفتم توی پیاده رو. مردم را دیدم. قبلاها زیاد نگاه شان نمی کردم. می آمدم می رفتم. فقط اگر کسی زور می گفت می پریدم وسط وَ به یادش می آوردم دنیا صاحب دارد، کس و کار دارد.
من بوکسر بودم. حالا نه از آن حرفه ای هایش که فَکّ کسی را بیاورم پایین یا از این چیزها. که اهلش نبودم. از آن ها نبودم که «زور داری چون نداری علم کار». توی هندبال مدال آور شده بودم ولی بوکس چیز دیگری بود. دیگر آدم با 46 سال سن، هندبال بازی نمی کند. ظهرها پایم که می رسید خانه می رفتم توی حیاط کیسه را صاف می کردم، دستکش ها را دستم می کردم، نیم ساعت بکوب مشت زنی راه می انداختم. بعدش می رفتم ناهار.
دارد یادم می آید. می رفتم دنبال دخترم «آوا» که با آن یاروها دعوایم شد. نامردها دختر مردم را گرفته بودند آزارش می دادند.
یک هو یاد خواهرم افتادم. چند ماه پیش با هم بحث می کردیم. وقتی دوباره دیدمش رفتم توی آغوش گرفتمش گفتم: «ما با هم رفیقیم. چه فرقی می کند من نظرم درباره آزادی و سیاست چه باشد تو نظرت چه. هر چه می خواهد باشد. به هر حال ما خواهر و برادریم».
*
الان نشسته ام پشت اورژانس داریم می رویم مشهد. کنار خودم هستم. به خودم می گویم:
- پاشو بابا! خودتو به خواب نزن! داریم میریم پیش امام رضا.
رسیدیم ورودی مشهد. گفتم: «پاشو دیگه. بسه! سیرخواب نشدی؟!» دست خودم را تقلا کردم بگذارم روی سینه تا سلام بدهیم. اصلا نشد. یعنی دستم به جایی بند نمی شد. انگار معلق باشی، سیال مثل هوا. البته از هوا هم یک چیزی آن ورتر. یعنی اراده کنم راحت از در و دیوار و همه این چیزها رد می شوم می روم تا فیها خالدون آن سر دنیا و به یک چشم بهم زدن برمی گردم ایران می نشینم پیش پیکرم که وارد مشهد شده ایم.
می روم روی سقف اورژانس. ایستاده ام رو به امام رضا. سلامش می دهم. این جا هوا بهتر است. پیکرم که حرف شنوی ندارد. آدم ها را باش! توی ماشین نشسته اند می خنددند ریسه می روند همین طور افتاده اند توی جاده یک خط را می روند.
*
آدم که برای پرواز همیشه بال نمی خواهد. کمی جنم می خواهد. جنمِ آدم شدن. داشتن یک مجموعه اصول درست و حسابی که پایبندش باشد.
من ثابت کردم بدون بال هم می شود پرواز کرد. مثل الان که روی دست همه مردم مشهد دارم می روم. یک سبزواری را آن وسط ها دیدم. داشت اشک می ریخت. ایستادم چهره به چهره اش گفتم: اشک برای چه؟ چیزی نگفت. فقط گونه هایش می لرزید و خیس می شد.
با همه این آدم ها داریم می رویم حرم؛ پیش امام رضا. هیچ وقت با این همه آدم نرفته بودم توی حرم. پرچم های بزرگ را بالای سرم می چرخانند. یک نفر گل پرت می کند سمتم. از سینه ام رد می شود می خورد به تابوت که پیکرم درونش است. گل ها پرپر می شوند.
کلی تصویر از من دست شان گرفته اند. من آدم اهل عکسی نبودم. زیاد از خودم عکس نمی انداختم. این عکسی هم که از من دست شان ست مال قدیم هاست. آدمیزاد توی این همه آدم گم می شود. ولی من نه.
وارد حرم شدم. پیکرم را گذاشتند و صفِ نماز بستند. من هم رفتم صف اول ایستادم.
تمام که شد راه افتادیم سبزوار. ساعت نُه رسیدیم. رفتیم همان خیابان که مرا زده بودند. زنان و مردان، دختران و پسران دو طرف خیابان بودند. آن جا بود که برای بار دوم همان دختر را دیدم؛ همان که رفته بودم نجاتش بدهم. با مادرش آمده بود. سلامش کردم. گفتم: حال تان خوب است؟ مواظب خودتان باشید!