کامو در بیگانه میکوشد احساس پوچی را به ما نشان دهد. او نمیخواهد ما پوچی را بپذیریم و یا افکارش را به زور در ذهن مخاطب جا کند؛ او فقط مینویسد از پوچی. داستان یک روایت است از زندگی شخصی که با جامعه، دوستان و حتی معشوقهاش بیگانه است. شاید بهتر است بگویم؛ کامو به دنبال چیستی در نیستی است و سعی ندارد مفهومی را به ما انتقال دهد، بلکه فقط سیر اتفاقات را برایمان میگوید. برخلاف کتاب طاعون که بنظرم توضیحات اضافۀ بسیاری دارد، در بیگانه همۀ اتفاقات سریع میافتد بدون آنکه بفهمید کی کتاب تمام شده است. کتاب از دید اول شخص نوشته شده است و شخصیت اصلی داستان «مورسو» نام دارد. بیگانه با یک پاراگراف شروع میشود که از لحظۀ اول شما را با یک بیتفاوتی ترسناکی روبرو میکند:
امروز مادرم مُرد. شاید هم دیروز. نمیدانم. از آسایشگاه یک تلگراف دریافت کردم: «مادر فوت شد. خاکسپاری فردا. احترام فائقه.» این معنایی ندارد. شاید دیروز بود.
شخصیت مورسو به گونۀ عجیبی رمزآلود است. چگونه این حجم از بیتفاوتی امکانپذیر است؟ چه شد که مورسو به پوچی رسید؟ چرا نسبت به اتفاقات به گونهای رفتار میکند که انگار عواطف انسانی ندارد؟
در حالی که همه به این قبیل سوالات رجوع میکنند، اما بنظرم مورسو درک عمیقتری از جهان اطرافش دارد. به خوبی میداند جهان اطرافش از هیچ، پر است و قرار نیست سرنوشت خاصی داشته باشد یا آن را بسازد. اگر عمیقاً به جهان پیرامون خود نگاه کنیم، به بی هدفی میرسیم. به همین دلیل است که فکر دربارۀ چیستی اساساً با اطلاعات کم و ناقص ما، سرانجامی جز دیوانگی به دنبال ندارد. در تمام مدتی که کتاب را میخوانیم، حس بیگانه بودن با بیگانه را بیشتر لمس میکنیم.
همه چیز حقیقت دارد و هیچ چیز واقعی نیست.
مورسو خود را برای مرگ مادرش که بالاخره روزی سر میرسید ناراحت نمیکند چون میداند بالاخره روزی مرگ فرا میرسید. نمیشود که مرگ را برای همیشه به تاخیر انداخت، میشود؟ او ازدواج برایش بیاهمیت است. آنگونه که اکثر افراد مفهوم ازدواج را برای خود هجی میکنند، ازدواج کردن یا نکردن مسئله او نیست. عشق برایش بی معنی است و حتی وقتی ماری از او میپرسد دلش میخواهد باهم ازدواج کنند، مورسو با بیتفاوتی میگوید براش فرقی نمیکند و اگر ماری این را میخواهد انجام خواهد داد. پیشنهاد عوض کردن مکان شغل و مهاجرت به پاریس نیز برایش هیجان انگیز نیست. زندگی در نظر او، پوچ است و مجبور به اجرای نقش در صحنۀ روزمرگیهای پایان ناپذیر. بی تفاوتی در تک تک کلامش موج میزند. شخصیت درونگرا و بیش از حد منطقی مورسو نگران کننده است. خواه معشوقهاش باشد که روز بعد از خاک سپاری مادرش با هم به سینما میروند و فیلم کمدی میبینند و رابطهای را آغاز میکنند، خواه کشتن یک عرب به دلیل گرمی بیش از حد هوا! او از کشتن مرد عرب ناراحت است اما پشیمان خیر. درک او و تفکراتش از عهدۀ جامعه و اطرافیانش برنمیآید چون او متفاوت است و او را نمیفهمند. فاصلۀ اولیه میان او و جامعه شاید اوایل مورد توجه نبوده است، اما پیشرفت در دور بودن و منزوی شدن، او را از جامعه طرد کرده بود.
اما سوال اصلی اینجاست! مورسو همه چیز برایش بی اهمیت بود. چه چیز او را وادار به ادامۀ زندگی میکرد؟
در پایان، ممنون میشم با لایک کردن به هرچه بیشتر دیده شدن این پست کمک کنید و اگر این کتاب را خواندهاید، نظرتون رو برایم بنویسید.