حدود یک ساعتی میشود که از خواب بیدار شدهام. قبل از اینکه نوشتن را اینجا شروع کنم داشتم کتاب نادر ابراهیمی را در مورد نویسندگی میخواندم. حواسم هست که اینجا نوشتنم تعطیل نشود و حواسم هست که وقت شما که نمیدانم واقعا نسبت به چیزهایی که اینجا مینویسم علاقهای دارید یا نه را نگیرم. البته همان اول گفتهام که اینجا نوشتن را فقط برای تمرین نوشتن و اینکه با استفاده از کلمات بتوانم چیزی که در ذهنم هست را برساند و اینکه بتوانم چیزهایی را با کلمات سر هم کنم شروع کردم و این خب طبیعتا به معنای آن است که نباید مخاطب را در نظر بگیرم و اینجا گذاشتن مطالب را باید صرفا نوعی تعهد بدانم که من را بیشتر به نوشتن و رفع تعهد ترغیب میکند ولی خب چه کنم که آنچه در مغزم میگذرد هماکنون این است که اصلا کسی اینها را میخواند یا نه.
آمار ارائه شده از سمت ویرگول که چیز عجیب و غریبی به من نمیگویند. یادم هست در اینستا هم که روزانه مینوشتم اتفاق خاصی از جنبه آمار برای کارهایم رخ نمیداد ولی بعضا بودند کسانی که نمیشناختمشان ولی در کامنتها نسبت به نوشتههایم واکنش نشان میدادند یا اینکه مشخص بود برخی نوشتههایم را استوری میکنند اما یکبار در یکی از متنها نوشتم که میخواهم وسط یکی از پاراگرافها یک فحش بنویسم ببینم کسی میخواند تا به آن واکنش بدهد یا نه. هیچ وقت آن فحش را ننوشتم ولی هیچ کس هم در کامنتها به این نوشتهام واکنش نشان نداد!
دیروز عصر رفتیم برای تشییع رئیس جمهور که به این منظور به قم آمده بود. من زمانی که سردار سلیمانی را در قم تشییع کردند در اصفهان بودم و خب اصلا نوبت تشییع ایشان به اصفهان نرسید. زمانه قبل از کرونا بود. یادم هست جمعیت و تصاویر عظیمی که از مردم در تشییع سردار سلیمانی شکل گرفته بود. همسرم هم میگفت قم خیلی شلوغ شده بود چون آن زمان قم درس میخواند. دیروز هم جمعیت به صورتی بود که تقریبا میتوان گفت سطح بلوار پیامبراعظم حدفاصل حرم حضرت معصومه تا مسجد جمکران را کامل پوشانده بود. تراکم جمعیت از شب نیمه شعبان هم بیشتر بود چون مشخصا در آن شب، قطعاتی از بلوار را میتوانستیم پیدا کنیم که جمعیت حضور نداشته باشد و صرفا در حال گذر باشد و در قطعات متراکم نیز تراکم جمعیت به گونهای نبود که بشود ادعا کرد بلوار به صورت کامل پر شده است چون اصلا مسیر برگشت بلوار برای عبور و مرور اتوبوسها در نظر گرفته شده بود اما دیشب هر دو طرف بلوار را جمعیت گرفته بود. تصاویر عجیبی بود.
به این فکر میکردم که خلقت میارزد. واقعا میارزد که انسان اینچنین در طول زندگی خودش تولید محبت و دوست داشتن کند. اینطوری زندگی کند که زمانی که از دنیا رفت، مردم اینگونه به بدرقه او از دنیای مادی بیایند؛ آمدن مردم ارزشی ندارد، اینکه چه کار کرده و چه ارزشی تولید کرده که باعث شده مردم اینگونه به بدرقهاش بیایند و چه عملی مرتکب شده که باعث رفتار آگاهانه و اختیاری مردم در قبال او شده است، این مهم است و ارزش دارد.
عجیب نیست که به این چیزها فکر میکنم، عجیب این است که برخی دوست دارند به خیلی از چیزها مثل اینکه اصلا چرا باید وجود داشت و چرا باید زندگی کرد و چرا خلقت رخ داد و مگر اصلا کرم داشت که آفرید تا رنجی دهد فکر میکنند و در مواقع سختی و خوشی ذهنشان را مشغولش میکنند ولی وقتی زمانه اینطور اتفاقات را به عنوان نشانهای از چرایی مقابلشان میگذارد، سر در برف کرده و صرفا استثنانگر از کنار این اتفاقات رد میشوند گویی نه خانی آمده و نه خانی رفته و انگار نه انگار تا دیروز دغدغه چرایی داشتند! عجیب است.