ویرگول
ورودثبت نام
میدوری
میدوری
میدوری
میدوری
خواندن ۵ دقیقه·۵ ماه پیش

شب یازدهم- درباره‌ی لغت‌نامه، معنی کلمات و شیوه‌های داستان‌نویسی

روایت روز:

در مورد نوشتن همیشه می‌گویند، شروع و پایان متن مهم است. و یا در مورد قطعه‌ای موسیقی. یا هر اثر هنری‌ای که روندی خطی دارد. یکی از تکنیک‌های مورد پسند که همیشه هم قوی ظاهر می‌شود، شروع و پایان یکسان است. و داستان امروز من با بمباران شروع می‌شود.

صبح که بیدار شدم، بعد از مدت‌ها خوب خوابیده بودم. و بلافاصله متوجه شدم که آمریکا هم دیگر علناً وارد جنگ شده و قلبم فرو ریخت. در فاصله‌ای که من خواب بودم آمده، سایت‌های هسته‌ای را زده و رفته. و یک سری زر زرهایی هم کرده. و گفته حالا زمان صلح است.

کدام صلح؟

احساس حقارتِ تجاوز به کشور، چیز عجیبی‌ست. انگار نباید چیز مهمی باشد ولی هست. دردناک است. یک تجربه‌ی بدنمند است. درد دارد. درد جسمانی. تمام روز افتاده‌ام توی تخت. عصبانی از بحث‌های دیشب. عصبانی از حمله‌های امروز. عصبانی. عصبانی. عصبانی.

خلاقیتم در ساختن فحش‌های جدید هم دیگر ته کشیده. بعد از همه‌ی کشدارها و اعضای خانواده و انواع ترکیب‌هایی که می‌شد با شاش و گه ساخت، دیگر چیز زیادی ندارم بگویم. کلماتم کم آمده. قاصر شده، زبانم. کوتاه شده دستم، از کلمات. فرو می‌روم توی گودالی که توی آن جمله‌های جوهری زیر آوارشان خفه‌ام می‌کنند.

بعضی‌ها می‌گویند شاید جنگ همین‌جا تمام شود. بعضی‌ها می‌گویند این تازه شروع جنگ است.

بقیه‌ی روز خیلی ساکت و آرام است. انگار شهر هم باور کرده که شاید این پایان جنگ است. ولی دلهره‌ای دارم از بلند گفتنش. انگار اگر بگویمش محقق نمی‌شود.

تعدادی از کشورهای دنیا آمریکا را محکوم کرده‌اند. تعدادی هم محکوم نکرده‌اند. به هر صورت محکوم کردن یا نکردن آنها برای من فرقی نمی‌کند. مثل آدم‌هایی که آمده‌اند مجلس عزا و می‌گویند متأسفند. مگر متأسف بودن شما مرده را زنده می‌کند؟ مگر به جز کشته شدن مو بورهای چشم آبی اوکراین چیز دیگری هم در این جهان برایتان مهم است؟

نیست.

اگر بود، کار هیچوقت به اینجا نمی‌رسید.

روایت شب:

ناگهان دلم می‌خواهد عبری یاد بگیرم. احساس می‌کنم کلید ورود به دنیای آدم‌ها زبانشان است. زبانشان به تو می‌گوید که چطور فکر می‌کنند، به چه فکر می‌کنند و اصلاً چرا به این چیزهایی که فکر می‌کنند فکر می‌کنند؟ انگار جواب چراهایم را، جواب اینکه چرا این بلا سرمان آمد را می‌توانم با خواندن عبری کشف رمز کنم. در مورد قوم یهود و بنی اسرائیل اینترنت را زیر و رو می‌کنم. موسی یک بار نفرینشان کرده. از بس که توی راه اذیتش کردند. و آنها به مدت چهل سال آواره می‌شوند، بدون سرزمین، تا اینکه بالأخره سکنی می‌گزینند.

به این فکر می‌کنم که آنها همین الآن هم به نوعی آواره‌اند. آدم‌ها وقتی چیزهایی را تصرف می‌کنند که مال خودشان نیست، هر چقدر هم فریاد بزنند که اینطور نیست و «این مال من است»، در اعماق وجودشان حقیقت را می‌دانند.

خیلی ساکت است. همه جا ساکت است. یک طوری که خیلی خوشحالم که برگشته‌ام تهران. اینجا احساس امنیت بیشتری می‌کنم.

دارم یک فیلم کره‌ای را می‌بینم که مدتی پیش دانلود کرده بودم. عاشقانه کمدی‌ست. به اندازه‌ی کافی حواسم را پرت کرده که فراموش کنم «جنگ‌زده»ام. کلمه‌ای که هنوز به آن عادت نکرده‌ام. انگار بیرون رفتنم از تهران برای این نبود که استراحت کنم. برای این بود که قبول کنم جنگ‌زده‌ام.

پنج دقیقه مانده تا فیلم تمام شود -حدود ساعت دو و نیم- که صداها آغاز می‌شوند. بلاانقطاع. جنگ باعث شده کلمه‌های بعیدی را از ته و توی دایره‌ی لغاتم بیرون بکشم. تفوق. بلاانقطاع.

جنگ، برای خودش یک لغتنامه می‌خواهد. کلماتش از سایر کلمات روزمره جداست. چیزهایی مانند احساس ناامنی، آوارگی، آوار و ترس از مرگ، صدای پدافند. و یا اصلاً پدافند چیست و چرا. میهن‌پرستی. راست‌ها و چپ‌ها و سلطنت‌طلب‌ها و شاید کارخانه‌های صابون‌سازی. یا ساعت شروع و ساعت پایان و یا فعلاً صدایی نیست. سالم؟ زنده؟ و یا دوستت دارم.

امشب صداهای عجیبی می‌آید. صدایی که تا پیش از این نشنیده بودم. حالا دیگر پدافند یا ضد هوایی را بلدم. و صدای انفجار. این خورد. این نخورد. ولی این صدا فرق دارد. یک جور نزدیک و نفیرکشی‌ست. انگار از بغل گوشم رد می‌شود و همزمان با رد شدنش چیزی توی دلم خالی می‌شود. چیزی توی دلم فرو می‌ریزد. این صدای جدید، در لغتنامه‌ی جنگی‌‌ام جدید است. این یکی چیست؟ حدس می‌زنم احتمالاً جنگنده باشد. جنگنده چند بار رد می‌شود. از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم چون مطمئنم همینقدر نزدیک است. مادرم داد می‌زند که از کنار پنجره بیایم کنار. می‌آیم کنار ولی کنجکاوم. می‌ترسم و همزمان کنجکاوم. دوست دارم این هیولای جدید را ببینم. با آن چشم در چشم شوم. جنگنده چیست؟ به چند روش دیگر قرار است از مرگ بترسم. صداها بسیار ترسناک‌اند. صدای انفجار می‌آید، صدای نفیرکش، صدای رگباری و ضجه‌زنِ پدافند. می‌فهمم پدافند هم مثل من غافلگیر شده. این هیولا، جدید است. توی قصه‌های قبلی در مورد آن نگفته بودند.

دلم می‌خواهد به دوستانم پیام دهم. ولی می‌دانم صداها فقط در منطقه‌ی ماست. با خودم می‌گویم الکی برای چه بیدارشان کنم و یا بترسانمشان. بگذار خودم توی صداها حل شوم. با مادرم می‌نشینیم توی تاریکی، تلویزیون را روشن می‌کنیم به امید اینکه بفهمیم کجا را زده. چون انگار این حیاتی‌ترین مسئله است. با اینکه آنجا را دیگر زده، و شاید فرقی نمی‌کند. و تنها اطلاعات ما این است که ما را نزده. با این حال دلمان می‌خواهد بدانیم. میلی عجیب برای رویارویی با حقیقت. نه وحید آنلاین می‌گوید کجا را زده‌اند، نه تلویزیون. هیچکس، مطلقاً هیچکس، تا فردا که بیدار نشویم، نمی‌داند.

در مورد نوشتن همیشه می‌گویند، شروع و پایان متن مهم است. و یا در مورد قطعه‌ای موسیقی. یا هر اثر هنری‌ای که روندی خطی دارد. یکی از تکنیک‌های مورد پسند که همیشه هم قوی ظاهر می‌شود، شروع و پایان یکسان است. و داستان امروز من با بمباران تمام می‌شود.

ولی با بمباران کجا؟ نمی‌دانم.

 

 

 

احساس امنیتاحساس حقارتشروع
۱
۰
میدوری
میدوری
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید