نیما جاویدی پس از پنج سال وقفه (بعد از ساخت فیلم ملبورن) دست به ساخت دومین فیلم سینمایی خود زده است.
بعد از دیدن فیلم ((سرخپوست)) بی دریغ متوجه شدم بدون شک با یکی از مهمترین و تاثیر گذار ترین فیلم های تاریخ سینما طرف هستم. داستان ((سرخپوست)) داستان چند لایه، عمیق و معمایی است که با فراز و نشیبی از فرار و گریز میان زندانی و زندانبان در پس زمینه ای عاشقانه و تاثیر گذار و منسجم روایت می شود.
فیلمی دقیق ، زیبا و بسیار خوش ساخت که به واقع پنج سال وقفه در ساخت آن بیش از پیش نشان از بلوغ فکری و تسلط در کارگردان و فیلمنامه نویس آن یعنی نیما جاویدی دارد.
برای چنین آثاری حرف برای گفتن بسیار است. پس نما به نما به جلو میرویم و سعی در بررسی تخصصی آن میکنیم.
سکانس شروع فیلم را بیاد بیاورید، حیاط زندان و دیوار های محصور شده، دوربین در وسط حیاط زندان قرار گرفته است و چوبه دار در نمای میانی به تصویر کشیده می شود. هوا ابری، بارانی و رنگ و لعاب لوکیشن به درستی سرد و بی جان است تا نشانی باشد از روابط سرد درون زندان و القاء این حس به مخاطب. در همین نما کمی نزدیک دوربین دو پیت حلبی با شعله های آتش دیده می شود، گویی یک عشق آتشین سعی در بر هم زدن نظم این فضای مرده و سرد درون زندان می کند.
دوربین، قاب، رنگ، چیدمان اجزا و همه المان های دیگر همگی با کمترین لوکیشن موجود در راستای روایت داستان و القاء حس درست آن به مخاطب، بخوبی و بدون نقص در کنار هم قرار گرفته اند.
((سرخپوست)) فیلم بسیار خوبی است، یک اثر ناب هنری که در طول آن حتی نمی توان لحظه ای از آن چشم برداشت. داستان فیلم ((سرخپوست)) نقطه عطف این اثر هنری است، در سراسر داستان یک دغدغه انسانی و تحسین بر انگیز همیشه در جریان است و لحظه ای از آرمان خود پا پس نمیکشد. نیما جاویدی حتی در انتخاب اسم اثر نیز نهایت ظرافت و دقت را بخرج داده است، احمد سرخپوست، بی گناهی است که زمین و دارایی اش را از او گرفته اند و در عین بی عدالتی حکم اعدام برایش صادر کرده اند. چیزی شبیه بلایی که در تاریخ بر سر سٌرخپوست های قاره آمریکا آمده است.
احمد سرخپوست به درستی نماد اقلیتی است که برای نجات جان خود از ظلم حاکم لحظه ای دست از تلاش بر نمی دارند.
به واقع فیلم ((سرخپوست)) چیزی متفاوت تر از تمامی آثار شاخصی است که تا کنون با موضوع فرار از زندان در سینمای هالیوود دیده ایم از ((رستگاری در شاوشنگ))، ((فرار از آلکاتراز))، ((محکوم شماره سیزده)) ، ((فرار بزرگ)) تا ((پاپیون))، اینجا با یک نگاه ویژه و خاص طرف هستیم، ((سرخپوست)) برخلاف همه ی این آثار نه بر ضد فراری است و نه بر ضد زندانبان بلکه نگاه بیننده را در هر دو سو همراه خود می کشاند و از همه مهتر این که به هیچ وجه تصویری از فراری در طول فیلم به بیننده خود نمی دهد در عین حال حس همزاد پنداری مخاطب را به شکل اعجاز گونه ایی با فراری بی گناه قصه به وجود می آورد.
گفتیم دغدغه انسانی در سراسر فیلم جریان دارد، در یکی از سکانس های ابتدایی فیلم، سرگرد نعمت جاوید با بازی نوید محمد زاده از یک زندانی به نام سید که در حرفه نجاری تبحری دارد می خواهد تا چوبه دار جدیدی بسازد، سید در برابر خواسته سرگرد مقاومت می کند، ابتدا دستش را بهانه می گیرد که دیگر توان و قدرت گذشته و جوانی را ندارد. سرگرد برای رسیدن به خواسته خود، سید را تهدید به پرونده سازی می کند اما باز هم از این کار نتیجه ای نمی گیرد، سید صادقانه به او می گوید که اگر چوبه دار را بسازد برکت از زندگی او خواهد رفت.
فراری قصه ما یعنی احمد سرخپوست نه تنها قاتل نبوده و نیست بلکه با تمامی مشکلات پیش رو و مخفی شدن در فضای زندان تا رسیدن به هدف خود که آزادی است باز هم حس انسانی را فراموش نکرده و در این شرایط نیز برای نجات جان قورباغه خود دست از تلاش بر نمی دارد (یادداشتی که برای نجات قورباغه می نویسد و در آخر همین یادداشت و تطبیق دست خط او توسط سرگرد جاوید محل مخفی شدنش لو میرود).
فیلم به ضرورت تاریخ در دهه چهل می گذرد، در نتیجه خبری از دوربین در محوطه زندان نیست، فراری قصه که نماد مظلومیت و اقلیت یک جامعه است فرصت را غنیمت می شمارد و در زمان تخلیه زندان و انتقال زندانیان به زندانی دیگر (بعلت تخریب زندان و تاسیس و توسعه فرودگاه) دست به فرار زده است اما هنوز نتوانسته خود را به بیرون از محوطه ی زندان برساند. سرگرد جاوید از موضوع با خبر می شود، هدف او پیدا کردن و بازداشت زندانی است، انگیزه نیز وجود دارد، در دوران خدمت او حتی یک مورد از فرار گزارش نشده است و مهتر اینکه حکم ترفیع و ارتقا شغلی او به رئیس اداره شهربانی نیز به همین دلیل است، حال با گرفتن این حکم انگیزه سرگرد برای انجام ماموریت بیش از پیش می شود پس همه چیز به ضرر احمد سرخپوست و فرار او چیده می شود، مدد کار زندان بازی پریناز ایزدیار (نماد مهربانی، دلسوزی و انسانیت) برای کمک به زندانی بی گناه وارد عمل می شود. او نیز دغدغه ی انسانی دارد، سرگرد از نیت مدد کار با خبر نیست. تا قبل از ورود مددکار دوربین نماها را با زاویه ای کمی پایین تر از سطح (لو انگل) به تصویر می کشد اما با آمدن مددکار زاویه دوربین نماهای بین او و سرگرد جاوید را در سطح مستقیم به تصویر می کشد. دوربین، نور، موسیقی، رنگ و بازی ها همگی نشان از حس عشق و عاطفه میان این دو کاراکتر را القا میکنند. اینجا نقش نور و موسیقی نسبت به مابقی المان ها بسیار پر رنگ تر است.
پخش موسیقی توسط سرگرد از بلند گوهای محوطه زندان گواه عشق آتشین اوست. دستپاچگی مددکار در خروج از زندان اوج خلاقیت در به تصویر کشیدن این عشق را رقم می زند، گویی از لحظه ورود مددکار شاهد تحول درونی در سرگرد هستیم.
رابطه میان مددکار و زندانیان یک رابطه انسانی و دوستانه است، در جایی مددکار به سرگرد می گوید از سیگار بیزار است اما مشخص می شود که این تنفر و بیزاری را در کیف شخصی اش جای می دهد تا به زندانیان بدهد.
در مقابل اما رابطه میان سرگرد و زندانیان، خشک، خشن و بسیار سرد است. در سکانس بعدی وقتی سرگرد و مددکار در حال گشتن فضاهای زیر زمینی زندان هستند، مددکار به تاثیر رفتار انسانی و خوی مهربانی با زندانیان تاکید دارد اما سرگرد به او می گوید این روش در زندان جواب نمی دهد. فیلم بلافاصله جواب این دو تقابل را در سکانس بعدی پاسخ می دهد، جایی که سرگرد با سه زندانی هم سلول احمد سرخپوست روبرو می شود تا اطلاعات بیشتری از نحوه فرار او بدست بیاورد، در این سکانس هیچکدام از زندانیان با سرگرد همکاری نمی کنند، زن مدد کار از پس زمینه قاب دوربین به جلو وارد می شود و می گوید اگر من بخواهم چه؟ یکی از زندانیان می گوید اگر شما بخواهید حرف می زنم. چهره سرگرد در نمای کلوز آپ فرو میریزد. گویی مددکار به او ثابت می کند که در فضای زندان نیز این مهربانی و انسانیت است که جواب خواهد داد.
در سکانس دیگری شاهد رفتار خشن سرگرد نعمت با دختر کم سن و سال احمد سرخپوست هستیم، جایی درون یک سلول (انتخاب لوکیشن عالی است)، فریاد او بر سر کودک. چندی بعد محبوس شدن سرگرد در سلول انفرادی و تلاش او برای رهایی، لباس نظامی او خاکی می شود. از این سکانس دیگر سرگرد را با لباس نظامی نمی بینیم، این تغییر ظاهری نشان از تحولات عمیق درونی در شخصیت او دارد.
وقتی سرگرد نعمت جاوید با حضور ناگهانی در رختشورخانه متوجه خیانت مددکار به خود می شود، چهره مددکار در مدیوم کلوز پر از استرس و ترس به تصویر کشیده می شود، نور باز هم اینجا کاربردی اساسی دارد، رنگ متمایل به آبی و سرد.
سرگرد بین حس خیانت و عشق مستأصل می شود.
عشق میان سرگرد و مددکار در فیلم نقطه قوت اثر است، این درحالی است که دیالوگ عاشقانه ابدا میان این دو شخصیت زده نمی شود بلکه بازی های زیر پوستی و کارکرد دوربین و رنگ این فضا و حس را بخوبی به وجود می آورند. سکانسی را بیاد بیاورید که مددکار در حال صحبت کردن با سرگرد است اما صدای هواپیما مانع از رسیدن صدای او به سرگرد می شود، نزدیک شدن مددکار به سرگرد و نجوای او زیر گوش سرگرد برای رسیدن صدای خود به او، عامدانه قاب عاشقانه ای می سازد.
پلان سکانس انتهای فیلم تنها جایی است که دوربین بدرستی روی دست و از نگاه پی اووی احمد سرخپوست گرفته می شود، حس ترس و اضطراب کاملا القا می شود. مربع انسانی و عاشقانه این بار از دریچه چشمان سرخپوست میان سرگرد و مددکار، خود و خانواده اش ساخته می شود. سرگرد به سرخپوست می فهماند که او را پیدا کرده است اما خودش رهایش می کند تا غرور نظامی اش حفظ شود. تحول شخصیتی سرگرد در این سکانس به روشنی به اوج خود رسیده است.
در یکی از نماهای ابتدایی فیلم شاهد پرسه زدن گربه ای سیاه در اطراف چوبه دار بودیم، در پایان فیلم تعریف آن نما به درستی مشخص می شود.
در فیلم ((سرخپوست)) همه بازیگران، بازی های درخشانی از خود بجا می گذارند، از نوید محمد زاده تا پریناز ایزدیار و از ستاره پسیانی در نقش همسر احمد سرخپوست تا تمامی نا بازیگران همگی درخشان و مثال زدنی ظاهر شده اند.
در پایان می توان گفت نتیجه تمامی این ظرافت های کاری و توجه به جزئیات و داستان در کارگردانی و فیلمنامه نویسی نیما جاویدی، فیلمی است که به واقع می توان آن را در صف مدعیان بهترین های تاریخ سینمای ایران قرار داد.