شهدا تو زندگی ما مثل یه نسیم میمونن. مدت کوتاهی درکشون میکنیم ولی حس خوب بودنشون تا مدتها خاطرهانگیزه. فقط اینکه باید سعی کنیم این نسیمها رو تو زندگیمون بیشتر و بیشتر کنیم. اون موقع هست که انگار کلا رفتیم تو یه جای خوشآبوهوا زندگی میکنیم.
میخوام از یه شهیدی بگم که حضورش خیلی باصفاست. از نسل ابراهیم هادی و همشهری علی چیتسازیان؛ شهید مهندس سید میلاد مصطفوی.
سیدمیلاد مهندس عمران بود؛ از نونپاکخوردههایی که تو ادارات پاش باز شد ولی وقتی رشوه و فساد رو دید نتونست دووم بیاره و عطاش رو به لقاش بخشید. وضع مالیش خوب بود. با کشاورزهای منطقه کار میکرد و محصولاتشون رو ازشون میخرید. تو همون ارتباطهای اول، اعتماد کشاورزها رو جلب میکرد. از بس کریمانه پای معامله میرفت. همیشه سود بقیه رو به سود خودش ارجح میدونست.
سینهچاک شهدا بود. رفقاش میگن هر شهری که وارد میشد امکان نداشت گلزار شهداش رو یه سر نره. هر موقع دلش میگرفت، میرفت گلزار شهدای همدان. پای مزار میشست و زار زار گریه میکرد. هر سال ایام راهیان نور، میرفت منطقه. اردوگاه شهید درویشی رو احیا کرد و هر سال میزبان مهمانهای شهدا بود. با شهید درویشی انس و الفت دیگهای داشت. مادر شهید از بین همهی خادمای شهدا، همیشه سراغ سیدمیلاد رو میگرفت. هر موقع که دیگه کارش تو زندگی گیر میکرد، راهی جنوب میشد. شلمچه، طلاییه و بقیه جاها رو میگشت و نفس تازه میکرد.
سیدمیلاد اهل نماز اول وقت بود؛ تو هر حال و هر جا. خیلی بها میداد به نمازش. هر چقدر هم که خسته بود از کار، ولی نماز شبش رو ترک نمیکرد. مناجاتها و هق هق گریههاش رو خیلیها دیدند و شنیدند.
نسبت به اطرافیانش بیتفاوت نبود. وقتی میدید جوونها نسبت به مسجد و هیأت مقید نیستند، سعی میکرد بهشون نزدیک بشه و اونا رو به مسجد دعوت کنه. خیلیها رو تو محله نمازخون کرده بود. از بس دلسوزی جوونها رو میکرد. انقدر باصفا و مشتی بود که همه دوست داشتند باهاش سفر برن و معاشرت کنند. کلی از جوونها رو با کار فرهنگی و ورزش از دام شیطنتهای جوونی نجات داد. سیل عظیمی رو هم بعد شهادتش عاشق خدا کرد.
بیتاب و بیقرار بود. همه میدونستن بالآخره یه روزی شهید میشه. رفت سپاه تا آموزشهای نظامی ببینه. چون جودوکار بود، تو خیلی از تمرینها از بقیه سر بود. بعد از چند دورهی سخت تمرینی، آخر سر شد مدافع حرم. سوریه هم که رفت بیباک بود. کسی که شبها گریون باشه، تو روز مثل شیر غرش میکنه. جایی که گردان زمینگیر شده بود، سیدمیلاد از جاش بلند میشه و ابالفضلوار میجنگه. آخرش هم جنازهش میمونه و میفته دست داعشیها. مثل علمدار دست و پاهاش رو...
قبل اعزامش، فعالین شهر تو یه جلسه جمع شده بودند که برای معضلهای فرهنگی چارهجویی کنند. سیدمیلاد هم اونجا حضور داشت. هر کسی حرفی زد و راهکاری داد. ولی سید چیزی نمیگفت. وقتی ازش خواستند اون هم حرفی بزنه، گفت که گرهی فرهنگی این شهر با خون دادن باز میشه. ما باید خون بریزیم. این رو گفت و روی حرفش ایستاد...
مدل کار فرهنگی از طریق سیره شهدا جلو میره. هر کسی در جایی که قرار داره، اونجا رو دست بگیره، خودش مهذب باشه و بقیه رو بتونه متوجه یک سری مسائل بکنه. بتونه با همه ارتباط بگیره. دغدغه دیگران رو داشته باشه. اینجوریه که اگه تو هر محله یه سیدمیلاد داشته باشیم، میتونیم یه شهر رو آباد کنیم و وقتی شهرهامون آباد شد، کشورمون رنگ و بوی خدایی میگیره.
روز میلاد عمه جان امام زمان عج، حضرت زینب سلاماللهعلیها، خواستم یاد بلاگردونهای خانم رو زنده نگه داریم. کسایی که غیرت رو از روضههای همین خانم یاد گرفتند و به وقتش امتحانشون رو هم پس دادند. نسألالله منازل الشهدا...