ویرگول
ورودثبت نام
میلاد خادمی
میلاد خادمیبنویس بنویس بنویس
میلاد خادمی
میلاد خادمی
خواندن ۱۸ دقیقه·۸ ماه پیش

پهلوانان نمی‌میرند

محله رو به مسجدش می‌شناسن. قدیما بیشتر این‌طور بود که وقتی یه محله‌ای شکل می‌گرفت و یه سری خونواده دور هم جمع می‌شدند، محور شکل‌گیری‌شون مسجد بود. مسجد بود که محل رتق و فتق امور بود. مسجد بود که مردم همو اونجا می‌دیدند و از حال هم با خبر می‌شدند. اگه به یکی می‌خواستن بگن آدم معتبریه و اهل خدا و پیغمبره، می‌گفتن فلانی مسجدیه. ما که حالا برای اون دوران نیستیم. ولی یه رنگ و بوهایی رو شنیدیم و حس کردیم از این تعابیر. محله ما یه مسجد داشت. یه زمین خیلی بزرگی رو برای احداث مسجد در نظر گرفته بودند. این مسجد اگه ساخته می‌شد، واقعا بزرگ می‌شد. آنقدر مساحث مسجد بزرگ بود و ساختش پول و انرژی می‌خواست که تا همین الآن که دارم این متن رو می‌نویسم، هنوز ساخت مسجد تکمیل نشده. نزدیک بیست سال از کلنگ‌زنی مسجد گذشته.

خب این مسجد بزرگ برای افق‌های نمی‌دونم چند بوده. البته همه دوست داشتند که زودتر بریم تو مسجد بزرگه. ولی خب ساختنش کار حضرت فیله. محله هم که بدون مسجد نمیشه. بالآخره قلب تپنده‌ی محله به مسجدشه. مردم باید یه جا جمع شن و نماز رو به پا دارن. تو محله‌ای که بانگ اذون نپیچه، برکت نمیاد توش. حیا و غیرت رخت می‌بنده و میره. بزرگترای ما، این چیزا رو بهتر از ما می‌فهمیدند و کمر همت بسته بودند هر طور که شده، نذارن علم برپایی نماز بخوابه. بزرگترای ما هر کدوم‌شون علمداری بودند برای خودشون. از زمان انقلاب و جنگ، یادگاری داشتند تو بدن‌هاشون. پای مکتب روح‌الله قد کشیده بودند و نفس چاق کرده بودند. مسجد هنوز ساخته‌نشده‌ی ما دو تا از ناب‌ترین‌هاشون رو تو دل خودش جا داده بود. محله‌ی ما صدفی بود که چندین جانباز سرافراز رو مثل گوهای کم‌یاب تو دل خودش جا داده بود. به همین خاطر، اسم مسجد ما مزین شده بود به مسجد «قمر بی هاشم، ابالفضل العباس علیه‌السلام». همه هم باور داشتند که این اسم رو به صورت کامل ادا کنند. علم عاشورایی به دست علمدارهای این نسل رسیده بود و ارق عجیبی داشتند به این علم... .

دو تا از اون گوهرها که عمر پرافتخارشون خرج امورات مسجد شده بود و مفتخر به منسب «خادمی» مسجد بودند، اسم‌هاشون رو هم حتی از حضرت علمدار گرفته بودند: عباس نصراللهی و ابوالفضل گودرزی. من هر بار یاد این تلاقی میفتادم دلم قنج می‌رفت و از ته دل کیف می‌کردم.

اوایل، محله هنوز خلوت بود. چراغ خونه‌های ساخته‌شده به ندرت روشن می‌شد. بعضاً جمعیت سگ‌های ولگرد محل، از کسایی که پیاده تو کوچه‌ها تردد می‌کردند بیشتر می‌شد. مسجد هم که هنوز به کار نبود. هیچی نبود. ولی اذون و نماز چرا. پارکینگ خونه‌ی آقای نصراللهی شد مسجد. بسم‌الله آقا. نمیشه نماز جماعت نداشته باشیم که. زیرانداز از خونه‌ها اومد و پارکینگ مفروش شد. فوقش این بود که آقا نصراللهی پراید سفیدش رو تو پارکینگ نمی‌ذاشت. یا قبل نماز بیرون میاوردش. دو سه صف برای آقایون و یکی دو صف هم برای خانم‌ها، الله اکبر تکبیر‌‌ه الاحرام!

من اون موقع ۸ یا ۹ سالم بود. یه بچه‌ی شر و شیطون که هنوز خیلی از آداب رو نمی‌دونه. ولی نمی‌دونم چطوری پای من به مسجد باز شد. به خاطر توصیه‌ی مادرم بود یا مهربونی و جمع خوب مسجد که الان پارکنیگ خونه آقا نصراللهی محل اجتماع‌شون بود. خلاصه من می‌رفتم. اون عزیزان هم منو تحویل می‌گرفتند و به یه بچه‌ی بی‌سروپا «آقا میلاد» «آقا میلاد» می‌گفتند. تو شکل‌گیری این روحیه بین افراد مسجد، حاج آقای ریحانی هم نقش اساسی داشت. اخلاق ایشون این بود که امام جماعت کارمندی نبود. خودش تو همون کوچه‌ می‌نشست. همیشه حداقل یک ربع قبل از نماز تو محراب بود. بعد از نماز وقتی از محراب خارج می‌شد تا به درب مسجد می‌رسید (مسیری که تو ده ثانیه می‌شه طی بشه)، بعضا نیم ساعت طول می‌کشید. با هر فردی که تو مسجد حضور داشت اگر برهم‌زننده‌ی نماز و حال دعاش نبود، سلام علیک می‌کرد و جویای احوال خودش و خانواده می‌شد. اصرار داشت که اسم تک تک افراد رو بپرسه و یاد بگیره. حتی اگر یه نفر رو تنها یه بار ببینه. همیشه با خودم فکر می‌کردم که چرا این کار رو می‌کنه. اسم آدم‌ها به چه دردش می‌خوره آخه. انقدر جزئی و دقیق چرا می‌پرسی آخه؟ بعدا که بزرگ‌تر شدم، خدا خدا می‌کردم که این اسم‌ها رو برای قنوت نماز شبش پرسیده باشه و خوش‌حال بودم از اینکه اسم منو از همون اول می‌دونست.

اون جمع اولیه، همه هم‌قسم بودند تو شکل‌گیری مسجد. هر کدوم‌شون هم فرمانده‌ای بودند برای خودشون. خانم نصراللهی که به خانم صلواتی جمع معروف بود، زحمت جمع‌آوری کمک‌های نقدی سمت خانم‌ها رو داشت. هر مراسمی که به صورت روضه خونگی بین خونه‌ها می‌گشت، خانم‌ها پول جمع می‌کردند. خانم نصراللهی واقعا ستون بود. یه شیرزن واقعی که با حضورش خیال همه از قسمت خانم‌های مسجد و محله راحت بود. آقای نصراللهی هم خیلی بهش وابسته بود. واقعا هم دوست‌داشتنی بود. من خود به چشم خویشتن دیدم که بعد از رفتنش، آقا نصراللهی که من بهشون «حاج نصرالله» می‌گفتم شکسته و افسرده شد. بارها بهم گفت بعد از رفتن خانم نصراللهی دیگه منم می‌خوام برم. دیگه دوست ندارم بمونم. کمتر از یه سال هم بیشتر تو این دنیا دووم نیاورد...

از پارکینگ خونه حاج نصرالله، رسیدیم به اینکه یه حسینیه کوچیکی ساخته بشه که به صورت موقت تا ساخت مسجد اصلی، اونجا محل تجمع و یه جورایی مسجد باشه. من عمل‌گرایی و رشد تدریجی رو اولین بار به صورت عینی و عملی تو روند ساخت این حسینیه دیدم و یاد گرفتم. یه حسینیه با دیوار آجری که سقفش با ایرانیت سفالی ساخته شده بود و به مرور هی تکمیل می‌شد. تو نسخه اولیه، یه آبدارخونه کوچیک فقط کنار محل نماز در نظر گرفته شده بود. به مرور، یه قسمت نسبتا بزرگ دیگه به قسمت آقایون اضافه شد و سرویس بهداشتی و آشپزخونه بزرگ برای محرم‌ها و مراسم‌ها هم ساخته شد. بعدها، دفتر مسجد، دفتر کانون و بسیج و اتاق‌های دیگه هم ساخته شد. مدل ساخت‌ش هم این‌طور بود که هر کسی هر کاری بلد بود میومد انجام می‌داد. یادمه یه مدت بعدترش که یخرده برق‌کشی مسجد بیشتر شده بود و نیاز به نظم‌ دادن داشت، آقا گودرزی (که من بهشون «حاج گودرز» می‌گفتم) یه جوون خوش‌اخلاق و کاربلد مسجدی به اسم آقامصطفی رو برای کارهای برق‌کشی پیدا کرده بود. یکی دو روز آخر هفته من و آقامصطفی رفتیم تو مسجد و برق‌کشی رو سروسامون دادیم. من که بچه بودم و فقط می‌تونستم کارهای کوچیک رو انجام بدم. آقا مصطفی همه کارها رو کرد و منم کنارش یاد می‌گرفتم. تو این مدت، هر سری یه حرف جدیدی در مورد سرنوشت مسجد موقت می‌زدند. یه بار می‌گفتند وقتی مسجد اصلی ساخته بشه، اینجا درمونگاه میشه، یه بار می‌گفتند خراب میشه و تبدیل به یه پارکنیگ چند طبقه میشه و ... . من هر بار که به این فکر میفتادم قراره این مسجد (حسینیه) خراب بشه، اشکم درمیومد. ما بعضا بیشتر از خونه‌مون اونجا بودیم. با گوشه گوشه‌ش خاطره داشتیم و خیلی سخت بود یه روزی بفهمیم دیگه وجود نداره.

ما مثل بزرگ‌تر‌هامون تو مسجد عمر می‌گذروندیم. با یه عشق و ولع خاصی مسجد می‌رفتیم. ابتدایی که بودم وقتی شیفت صبح بودیم بعد مدرسه بدو بدو می‌رفتیم مسجد که به نماز ظهر برسیم. من اون موقع تکبیر می‌گفتم و تعقیبات می‌خوندم تو مسجد. خب چی باعث شده بود که من استراحت بعد از مدرسه رو ول کنم و برم مسجد؟ قطعا یکی از دلایلش بودن کنار این خوبان بود. این برخورد محبت‌آمیزی که با یه بچه داشتند. این رو هم بگم که اصلا این‌طور نبود که به من به چشم یه بچه نگاه کنند. من و بقیه بچه‌های مسجد لایقش نبودیم واقعا، ولی اون‌ها خیلی به ما شخصیت می‌دادند. مثل آدم بزرگا باهامون رفتار می‌کردند. بهمون مسئولیت می‌دادند. ما رو بعضا تو جلسات مهم‌شون راه می‌دادند. حتی پای صورت جلسه‌ها، کاغذ رو می‌چرخوندند که ما هم امضا بزنیم. با صبر و حوصله کارها رو یاد ما می‌دادند. وقتی یه جا خراب‌کاری می‌کردیم و گند می‌خورد به همه‌چی، از کوره در نمی‌رفتند. سعی می‌کردند درستش کنند. بعد از اینکه از موقعیت رد می‌شد تو یه خلوتی یا تو یه فضای شوخی و دوستانه، یه تذکر ساده به ما می‌دادند. ولی من واقعا همین تذکر رو هم کم یادمه.

من خیلی چیزها رو مدیون حاج گودرز هستم. مجسمه‌ی صبر و حوصله بود. من انقدر بچه بودم که بعضا تو مسجد می‌دویدم. مثلا می‌خواستم یه کاسه قند ببرم از زیر پرده رد کنم سمت خانم‌ها می‌دویدم. یا بعد از نماز عشاء می‌خواستم برم سمت قفسه قرآن‌ها، یه بغل قرآن بردارم و بین نمازگزارها توزیع کنم، می‌دویدم. تو عالم بچگی که نمی‌فهمیدم چه کار سبکی هست. فکر می‌کردم این‌طوری سریع‌تر می‌تونم کارها رو بکنم. حاج گودرز یکی دو بار خیلی لطیف بهم گفت آقا میلاد تو مسجد ندو، خوب نیست. من اون موقعا نمی‌فهمیدم یعنی چی آخه؟ مگه چه مشکلی داره تو مسجد بدوام آخه؟ ما تو مدرسه مدام در حال دویدن بودیم. خب اینجا مگه چه فرقی داره؟ ولی به خاطر آقا گودرزی گوش می‌دادم و دیگه نمی‌دویدم. حتی این چیزهای ساده که خیلی‌ها ممکنه ازش ساده بگذرند رو حاج گودرز یادم داد. و من به حساب اون دوستی که باهاشون داشتم به حرف‌شون گوش می‌دادم.

مسجد ما یه آبدارخونه کوچیک داشت که وقتی چند تا کابینت و یخچال و گاز رو گذاشتند توش، نهایتا سه نفر می‌تونستند توش بشینند. بیشتر وقت‌ها دو نفر فقط داخل آبدارخونه بودند. بیشتر وقت‌ها هم من و حاج گودرز بودیم. مسجد هر سه‌شنبه دعای توسل و هر پنج‌شنبه دعای کمیل خونده می‌شد. جمعه صبح‌ها هم دعای ندبه بود که حاج گودرز اهلش نبود. حاج نصرالله اهل دعا ندبه بود و اون مراسم رو می‌گردوند. مساجد قم این‌طوریه که هر دو ماه محرم و صفر، بعد از نماز مغرب و عشاء، زیارت عاشورا، سخنرانی و روضه هست. یعنی شصت شب کامل روضه خونده میشه. هر شب هم پذیرایی چایی و خرما بود. ماه رمضون‌ها هم بعد از اقامه نماز شیر داغ و خرما می‌دادیم. شب شهادت‌های ائمه هم تو مسجد مراسم بود. جمع این‌ها تو سال خودش خیلی میشه. من شاید همه‌ی این شب‌ها رو کنار حاج گودرز بودم. یه تیم شده بودیم دیگه. حاج گودرز این‌جوری بود که بدون هیاهو و بی‌سروصدا کار می‌کرد. این واقعا یه خصیصه پسندیده‌ست. بعضیا هیچ کاری انجام نمی‌دن ولی انگار یه شیپور دست‌شون گرفتند و همه جا جار می‌زنند که ما فلان کار رو کردیم. حاج گودرز ولی از همه بیشتر کار می‌‌کرد و از همه سروصداش کمتر بود.

حاج گودرز پرسپولیسی بود. بازی‌هاش رو می‌دید. وقتی تو آبدارخونه بودیم بازی رو تحلیل می‌کرد برام. من ذوق می‌کردم واقعا. خوشم میومد که فوتبالیه. همیشه هم یه کری خاصی با این نسل جدید داشت که فلانی فقط می‌زنه زیر توپ و بهمانی کلی پول گرفته و کاری نمی‌کنه و ... . منم خب خیلی بازیگوش بودم. همش تو پارک محل که جلوی مسجد هم بود اتفاقا، فوتبال بازی می‌کردم. بعضی وقتا که حاج گودرز رو تو پارک یا محله می‌دیدم از ته قلب خوشحال می‌شدم. ته دلم راضی بودم که مثلا دو ساعت دیگه اذون می‌شه و میرم مسجد حاج گودرز رو می‌بینم. این رو که الآن بهش فکر می‌کنم خیلی مطلب مهمیه. چون بودند افراد دیگه‌ای تو مسجدمون که وقتی بیرون از مسجد می‌دیدم‌شون، معذب می‌شدم و سعی می‌کردم راهمو کج کنم که نبینن منو. اینکه من اشتیاق داشتم برای دیدن حاج گودرز و هر جا می‌دیدمشون می‌رفتم سمت‌شون گویای همه چیزه.

یه روز کلاس چهارم ابتدایی بودم که مراسم رسمی کلنگ‌زنی مسجد برگزار می‌شد و من که مدرسه بودم چقدر غصه خوردم که چرا نمی‌تونم اونجا باشم. بعدش دیگه فرآیند خاک‌برداری مسجد شروع شد. یه مدت بعدترش که فونداسیون تکمیل شد و نبشی‌کشی‌ها انجام شد، نوبت رسید به دیوارچینی مسجد. حاج نصرالله که خودش قبلا بنا و معمار بود، شد اوستای کار. حاج گودرز هم که یه مدیر تدارکات و پشتیبانی به تمام معنا بود، پشتیبانی کار رو انجام می‌داد. هر روز هم یکی دو نفر از اهالی محل میومدن کمک و یواش یواش دیوارهای مسجد تکمیل شد. یه تابستونی بود که حاج گودرز بهم می‌گفت می‌رفتم کمک‌شون. اینجا شد سرآغاز یه دوره اردو جهادی سخت و فشرده و یه طعم دیگه‌ای از کار تو مسجد. ما حالا یه روز می‌رفتیم، یه روز نمی‌رفتیم. ولی حاج گودرز و حاج نصرالله، شبانه‌روزی به فکر مسجد بودند. مصالح رو هماهنگ می‌کردند که جور باشه. آدم‌ها هر کدوم کی بیان و کی برن. یه جورایی هم مدل کارشون اتکاء به توان داخلی بود. هر کدوم از اهالی محل که هر توانایی‌ داشت، ازشون استفاده می‌کردند. واقعا یه هنری بود اینکه یه شمول همگانی ایجاد بکنی که هر کسی در حد وسعش یه نخود تو این آش بندازه. خیلی‌ها به واسطه‌ی این سفره‌چینی حاج گودرز و واسطه فیض شدنش، دستشون به کار مسجد بند شد. ما همه کاری می‌کردیم. شفته درست می‌کردیم، ملات می‌ساختیم، نبشی ضدزنگ می‌زدیم، کنده‌کاری می‌کردیم، بار خالی می‌کردیم، ماسه و سیمان و سفال و آجر جابه‌جا می‌کردیم. و توی همه‌ی این کارها، حاج گودرز مثل یه مدیر پروژه بالاسر کار و پابه‌پای ما میومد. حواسش به همه چی بود. حتی خورد و خوراک ما همیشه جور بود. یه اخلاق و مهارت بی‌نظیری که حاج گودرز داشت این بود که همیشه چند قدم از اونجایی که من فکر می‌کردم جلوتر بود و فکرش رو کرده بود. من وقتی به اون نقطه می‌رسیدم و به این فکر می‌کردم که الآن فلان چیز رو نیاز داریم، بعدش می‌فهمیدم که حاج گودرز اون چیز رو مثلا دو روز قبلش جور کرده. و این باعث می‌شد که کارها بهتر مدیریت بشه و کمتر قفل و لنگ بمونه. وقتی وسط کار بودیم، یهو حاج گودرز یه میان‌وعده‌ای، آب و چایی یا چیز دیگه برامون میاورد، یا وقتی ما یه گوشه مشغول بودیم خودش یه گوشه‌ی دیگه، یهو از همون راه دور فریاد می‌زد: «پهلوانان نمی‌میرند». ما با شنیدن همین یه جمله انگار جون می‌گرفتیم. یه لبخند گوشه لبمون سبز می‌شد. انگار جبرائیل امین یه آیه نصرت برای پیامبر خدا آورده و همه‌ی مسلمین خوشحال شدند، ما همچین حالی بهمون دست می‌داد. نمی‌دونم چرا یه حس خوبی داشتم همیشه به این جمله. پهلوانان نمی‌میرند. از همون موقع تو دلم می‌گفتم پهلوون تویی حاج گودرز که هیچ‌وقت مرگ و نیستی تو کارت نیست.

لابه‌لای کارها و مواقع استراحت، بعضی وقت‌ها بحث‌های خوبی شکل می‌گرفت. یا من عاشق وقت‌هایی بودم که حاج نصرالله از دوران انقلاب و مبارزات و بعدش جنگ می‌گفت و حاج گودرز از جبهه و جنگ تعریف می‌کرد. حاج گودرز یه خاطره بی‌نظیر داره که براش اتفاق افتاده که قشنگ میشه به عنوان یه فیلم سینمایی دفاع مقدسی ساختش. یه بار کامل با جزئیات برام تعریف کرد. از اون‌جایی که یه گردان بودن که میرن عملیات می‌کنند و فقط حاج گودرز با حالتی که شکمش پاره شده بوده و دل و روده‌ش بیرون ریخته بوده زنده می‌مونه. بعدش که میان بالاسر حاج گودرز، سریع با دست دل و روده‌ش رو می‌ریزن داخل شکمش و می‌دوزن. بعد منتقلش می‌کنند به یه بیمارستانی تو شیراز. و بعد از چند روز بستری بخاطر شدت جراحات و اینکه باید استراحت کامل می‌کردند قرار بوده با یه هلیکوپتر ببرنشون تهران. تا پای هلیکوپتر میرن، ولی انگار لحظه‌ آخر سوارشون نمی‌کنند و اون هلیکوپتر یا هواپیما اختصاص پیدا می‌کنه به فرمانده‌ها که خیلی فوری باید به تهران می‌رفتند. و همون هلیکوپتر وسط راه دچار سانحه میشه و همه‌ی سرنشینانش شهید میشن. حاج گودرز این‌ها رو با جزئیات کامل برام تعریف می‌کرد. و با یه حسرتی می‌گفت من دو بار باید شهید می‌شدم و یه بار مرگ رو با چشمام دیدم ولی آخر لیاقت نداشتم. یه بار بهش گفتم حاج گودرز اگه خدا یه دلیل داشته برای اینکه شما شهید نشی، زنده موندنت و باقی موندنت تو این دنیا برای ساخت این مسجد بود. واقعا هم همین بود. کار ساخت اون مسجد خیلی سخت بود. هیچ بودجه‌ای وجود نداشت و ذره ذره پول جمع می‌شد. انقدر هم حجم کار زیاد بود که شاید یه تیم تمام‌وقت می‌خواست. ولی یه تعداد نفرات خیلی کمتری پای کار مسجد بودند. حاج گودرز شاید از همه بیشتر زحمت کشید و خون دل خورد. آخ که چه دوران خوشی داشتیم موقع کار کردن با این مرد خدا. همیشه یه شوخی داشت. مثلا ما باید ۴۰ تا فورغون ماسه رو جابه‌جا می‌کردیم. حاج گودرز میومد می‌گفت میلاد این ۴ تا فورغون میشه. درسته؟ بشمر الآن تموم میشه. و منم می‌گفتم آره حاج گودرز ۴ تا بیشتر نیست. حاج گودرز می‌رفت سر یه کار دیگه و مثلا یه ساعت دیگه برمی‌گشت. می‌گفت میلاد دو تا فورغون بردی هنوز؟ منم می‌گفتم نه بابا حاج گودرز. مونده تا دو تا بشه. حاج گودرزم می‌گفت اره پس کلش همون ۴ تا فورغون میشه. این شوخی و این دیالوگ بارها بین ما رد و بدل می‌شد. و من همیشه حفظ بودم جمله‌ی بعدی چیه. ولی نمی‌دونم چرا هر سری از ته دل می‌خندیدم بهش. اصلا همینکه میومد و می‌زد تو سر کار که این حجم کار که برای تو چیزی نیست، همین باعث می‌شد کار رو زیاد بزرگ نکنیم برای خودمون. حالا واقعا حجم کار این‌طور بود که بعد از تموم شدندش جنازه می‌شدیم و تا یکی دو روز همه‌ی بدن‌مون درد می‌گرفت. ولی هیچ کس غر نمی‌زد و شونه خالی نمی‌کرد. پربی‌راه نیست اگه بگم به عشق حاج گودرز بود. ما که نیت‌مون خدایی نبود هیچ‌وقت و مال این حرفا نیستیم. دروغ نمی‌گم که به عشق این مرد خدا از تایم استراحت و تابستون و بقیه وقت‌هامون می‌زدیم و می‌رفتیم سر کار. آخه مگه این مرد چقدر دوست‌داشتنی بود؟...

همه‌ی این کارها هم با عشق و علاقه خودمون انجام می‌شد. یه ارتباط خیلی ساده ولی عمیقی با تک تک بچه‌ها داشت و از اوضاع هر کدوم باخبر بود. می‌دونست مثلا فلانی کلاس ورزشی میره، فلانی کلاس زبان می‌ره. فلانی کجا کار می‌کنه و ... . برای همین می‌دونست که تو هر موقعیتی باید به کی زنگ بزنه و بگه بیا کمک. من هیچ‌وقت نشده بود که با زور برم یه کاری رو انجام بدم. همیشه با کله می‌رفتم. از بس که خوش می‌گذشت و حس خوبی برامون ایجاد می‌شد. من سال آخری که قم بودم، یه بار به حاج گودرز گفتم من امسال باید برای کنکور درس بخونم و بیشتر وقت‌ها مدرسه‌م. همین یه بار کافی بود برای اینکه حاج گودرز مراعات حالم رو بکنه و کار بهم نسپره. برعکس هر موقع منو مسجد می‌دید، جویای اوضاع درسی‌م می‌شد.

همیشه به من می‌گفت قدر مادرت رو بدون. اون خیلی برای شما ایثار و فدارکاری کرده. همیشه اون رو بذار تو اولویت. خودش هم نسبت به مادرش همین‌طور بود. وقتی از خاطره‌های جبهه و جنگش می‌گفت، وقتی به مادرش می‌رسید، همیشه با یه غم خاصی حرف می‌زد. می‌گفت مادر ما خیلی جوش ما رو خورد. موقع مجروحیت خیلی برای ما زحمت کشید. خصوصا اون سری که تا دم مرگ و شهادت رفته بود، یه مدت خوبی باید استراحت می‌کرده و مادرشون خیلی تو زحمت افتاده بوده ظاهرا.

وقتی هم که یه حادثه برای ما پیش اومد، تنها کسی که تو تنهاترین اوقات زندگی‌م پشتم مثل یه کوه، مردونه وایساد حاج گودرز بود. کاری کرد که من هر موقع می‌دیدمش شرمنده‌ش می‌شدم ولی خودش هیچ‌وقت این‌طور وانمود نمی‌کرد که من زیر دین‌ش هستم.

چند سال پیش که خبر بیماری‌ش رو شنیدم واقعا انگار کمر خودم خم شده. انگار جسم خودم معلول شده. انگار وجود خودم ناقص شده. هر موقع که جایی می‌رفتم، از ذکر خیر و دعا کردن دریغ نمی‌کردم. همیشه یادش باهام بود. حاج گودرز و حاج نصرالله رو همیشه سعی می‌کردم اسم ببرم. شرمنده بودم که چرا نمی‌تونم تو این موقعیت کنارش باشم و یه کمکی بهش برسونم.

امروز صبح متوجه شدم روح بلندش به سمت ملکوت پرواز کرده. بعضی‌ها قسمتی از وجودت می‌شن. ارتباط حبی و قلبی شدیدی باهاشون برقرار می‌کنی. همین‌که می‌دونی هستند و حالشون خوبه، خیالت راحت میشه. ولی وقتی می‌فهمی که اتفاقی براشون افتاده، قلبت تحت فشار قرار می‌گیره. مچاله می‌شه. حاج گودرز برای من این‌طوری بود. من جای کوچکترین فرزندش بودم ولی مثل یه رفیق واقعی مردونه دوستش داشتم.

از بعد از بیماری‌ش هر وقت پیشش می‌رفتیم، از روحیه باورنکردنی‌ش شوکه می‌شدیم. ما عیادت می‌رفتیم و باید به بیمار روحیه می‌دادیم، ولی برعکس، روحیه می‌گرفتیم و از خونه‌شون برمی‌گشتیم. توپ‌مون پر می‌شد. از نظر معنوی شاد می‌شدیم چون یکی از مردان خدا رو می‌دیدیم. چند بار شد رفتم خونه‌شون و تنها بود. می‌شستیم و گرم صحبت می‌شدیم. من همین‌جوری زل می‌زدم به چهره‌ی مصمم و قشنگش و گوش می‌دادم به حرفاش. یه کلمه ناراحتی و غر زدن تو حرفاش پیدا نمی‌شد. هنوز آمار بچه‌ها رو داشت و باهاشون در ارتباط بود. هر کسی کجاست و حالش چطوره و چه کار می‌کنه. من درس می‌گرفتم از این کارش. بهش می‌گفتم حاج گودرز یه وقت ناراحت نباشی که این بیماری اومده سراغت، ایشالله خیلی زود خوب می‌شی. می‌گفت من حالم خوبه. خیلی هم خوبه. ناراحتیم فقط یه چیزه. اونم اینکه دیگه نمی‌تونم کنار شما جوونا باشم. این ازم گرفته شده. بهش می‌گفتم ما خاک کف پات هم نیستیم. نزن این حرفو و دوتایی کلی گریه می‌کردیم... واقعا باوری که به جوونا داشت مثال‌زدنی بود.

می‌خوام بگم که حاج گودرز خودت ته قضیه رو می‌گفتی. پهلوانان نمی‌میرند. من چقدر خوش‌شانس بودم که نوجوونی و جوونیم تو رکاب شما گذشت. یه فرمانده به تمام‌ معنا بودی بدون اینکه هیچ عنوان و لقبی داشته باشی. حتی به لفظ خادم مسجد هم راضی نبودی. هیچ چیزی رو برای خودت نمی‌خواستی. محرما که می‌شد، تو آشپزخونه مسجد شلوغ پلوغ می‌شد. همه جا همین‌طوره. کلی آدم که تو سال پیداشون نمیشه میان. حاج گودرز ولی چیزی بهشون نمی‌گفت. می‌رفت تو همون آبدارخونه و کارهای داخل رو انجام می‌داد. هر جا کمک می‌خواستن انجام می‌داد. به من می‌گفت این آدما همین ده روز اینجان بعدش دیگه میرن. بذار اونا کار کنند. حاج گودرز پهلوونی بودی که هر کسی به خوبی ازت یاد می‌کرد و یاد می‌کنه. خیلی سخته یه نفر یه جوری زندگی کنه که همه بگن فلانی عجب آدم خوبیه. عجب آدم کار درستیه. برای ما که از نزدیک باهات زندگی کردیم از آدم خوبیه فرسنگ‌ها گذر کرده بودی.

من تا کنکور تو این فضای بی‌نظیر بودم. واقعا لعنت به این کنکور که زندگی رو از من گرفت...

من چطور می‌تونم این همه سال خاطره رو تو یه متن بنویسم؟؟؟

گریه نمی‌دهد امان...

مطمئنم که حاج گودرز حق شفاعت داره. این آخریا که می‌رفتم پیشش التماسش می‌کردم که دعام کنه. اصلا خودش رو تو این قامت نمی‌دید که حق دعا داشته باشه. می‌گفت شما جوونا باید برای من دعا کنید.

احساس می‌کنم دوباره یتیم شدم.

۴
۰
میلاد خادمی
میلاد خادمی
بنویس بنویس بنویس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید