همیشه خدمت سربازی تو مخم بود یعنی همیشه هرکاری که میکردم خدمت سربازی ته ذهنم میگفت منم هستم. با اینکه کارم رو داشتم و در آمد خوبیم داشتم و هنوزم برای پست کردن وقت داشتم ولی گفتم زودتر تکلیفو مشخص کنم.
شرکتی که توش کار میکردم داشت دانش بنیان میشد و من میتونستم تو همونجا امریه بگیرم ولی امریه ۲۴ ماه بود و تکلیفشم هنوز مشخص نبود از طرفی منم کسی بهم قول داده بود که منو میندازه جایی خیلی نزدیک خونمون و کار برنامه نویسی برای نظام ولی به دلایلی نشد و من افتادم نیرو زمینی و همه برنامه هام بهم ریخت.
و اشتباه کردم چون خدمت غیر امریه و شانسی چیز خوبی نیست حالا در ادامه توضیح میدم چرا.
روز اول رفتم اونجایی که باید اعزام میشدیم و مارو سوار اتوبوس میکردن میبردن. روز قبلشم خودم موهامو زدم و کچل کردم و اولین ضربه رو برای نابود کردن شخصیتم انجام دادم.
خلاصه رفتم مکان اعزام که جاده تهران رشت بود بینظمی از همه جا موج میزد معلوم نبود کی به کیه پدر مادر سربازا همه جا بودن و نگران از بیرون محل تو رو نگاه میکردن. شبیه صحرای کربلا بود. اونجا یه سری اتوبوس بود ولی قبل از من سربازای دیگه اتوبوسو پر کرده بودن و ۱۱ نفر مونده بودیم و اتوبوسی برامون نبود.
بعد از ۳ ساعت معطلی مارو با یه سرباز فرستادن ترمینال که بریم تهران و با اتوبوس رفتیمتهران و با مترو رسیدیم ایستگاهی که نزدیک پادگان آموزشی بود.
ولی اون سرباز راهو خوب بلد نبودو ما کلی از مترو پیاده رفتیم که برسیم پادگان خیلی از بچه ها هم کلی بار داشتن ولی خوشبختانه من فقط لیوان و مسواک و خمیر دندونو قاشق آورده بودم.
خلاصه رسیدیم به پادگان اموزشی و دژبانا مارو از طرف تحویل گرفتن و برگه رو امضا زدن مارو به خط کردن و وسایلو گشتن فرستادنمون بریم.
رفتیم تو یه سیلو شبیه کارخونه خیلی بزرگ که توش صندلی چیده بودن و یه اقایی داشت سخنرانی میکرد و با زبان تهدید میگفت که چیکار باید بکنیم و چیکار نکنیم و اگه بکنیم چی میشه و چی نمیشه لحن خیلی بدی داشت طوری که انگار ما زندانی ایم و همه قاتلیم و کار بدی کردیم و باید تنبیه بشیم.
همونجا مارو تقسیم کردن به گروهانای مختلف و گفتن که یه چیزایی لازمه بزنیم به لباسمون و میتونیم همونجا بخریم و ۱۶ تومن همونجا اولین خرج برای سربازی رو انجام دادم. بعدش مارو بردن وسط حیاط به صف کردن و گفتن بشینیم تا یکی بیاد.
توی تاریکی یه اقایی اومد گفت گروهانتون اونوره که من دقیق نفهمیدم. بعدش مارو برد یه جایی تو سیستم ثبت شیم یه صف طولانی تشکیل شد با یه کامپیوتر مال عهد بوق با مانیتور crt یه سرباز اسم های مارو تو اکسل میزد. ما تک تک میرفتیم مشخصاتمونو میگفتیم. بعدش بهمون فرم دادنو و اینکارا خلاصه تا ۱۲ شب کارمون طول کشید بعدش مارو بردن تو اتاقی که بهمون پوتین و لباس بدن یکی از ته اتاق داد زد شماره پات چنده؟
منم گفتمو از همون ته یه پوتین پرت کرد بعدشم دوتا لباس شانسی بدون نگاه کردن به سایز پرت کرد طرفم منم اونارو گرفتم و رفتم که برم بیرون و برگردمشهرم تا لباسارو درست کنم.
تو ذهنم غوغا بود اونهمه بینظمی رو انتظار نداشتم و اونهمه بی احترامی و حس اینکه برای هبچکس مهم نیستی.
این بود اولین روز سربازی من که البته شبش مارو فرستادن خونه برای دو روز که لباسامونو اندازه کنیم و شبو تو پادگان نخوابیدیم.
شب اول سربازی خیلی مهم تر و بدتره که بعدا وقت شد واستون میگم.