یکی از اخلاق های بد من اینه که خیلی سخت حرف های بقیه رو باور میکنم، پس اگر شما هم نتونستید تجربیات من که در ادامه این نیمچه مقاله قرار داره رو باور کنید از نظر من کاملاً طبیعیه و شما حق دارید ولی پیشنهادم اینه که حداقل یکبار از این قانون (قانون رهایی) که در ادامه بیشتر ازش حرف میزنم در زندگیتون استفاده کنید. برای من که موفقیت های زیادی رو به همراه داشته.
اهمیت و قدرت قانون رهایی رو برای اولین بار موقعی فهمیدم که سر جلسه امتحانات دانشگاه بودم و تقریبا بعد از دو هفته درس خوندن امیدوار بودم که بتونم نمره قبولی رو بگیرم ولی بر خلاف تصوراتم، وقتی برگه امتحانات جلوم گزاشته شد همه چیز یادم رفت؛ خیلی برام عجیب بود درس هایی که تا دو سه ساعت پیش از حفظ میگفتم رو حالا حتی نمیتونستم بخش کوتاهیش رو به صورت دست و پا شکسته هم که شده به خاطر بیارم، نیم ساعت از زمان امتحان گزشته بود و من همچنان داشتم تلاش میکردم که یه چیزی یادم بیاد و روی برگه بنویسم، که حداقل برگه رو خالی تحویل مراقب امتحانات ندم.
بعد از نیم ساعت فشار اوردن به مغزم دیگ نا امید شده بودم احساس میکردم مغزم در حال منفجر شدنه و حسابی کلافه شده بودم به همین خاطر به خودم گفتم اشکالی نداره تو همه تلاشتو کردی برو برگه رو بده.
بلند شدم برگه امتحانی خالی ای که فقط اسم و فامیل و شماره دانشجوییم رو روش نوشته بودم رو تحویل دادم به مراقب، مراقب بهم گفت الان نمیتونی برگه رو تحویل بدی باید حداقل 45 دقیقه از زمان امتحان بگذره منم گفتم مشکلی نداره برگشتم و برگه رو روی میزی که قبلا روش نشسته بودم گزاشتم و نشستم روی صندلی و سرم رو گزاشتم روی میز دستام رو هم گره کردم گزاشتم زیر سرم و به عنوان بالشت ازش استفاده کردم تا بتونم یه استراحت کوتاه بکنم.
چشمام رو بستم و سعی کردم ذهنم رو خالی کنم و به هیچ چیز فکر نکنم بعد از گذشت پنج دقیقه متوجه شدم همه چیز داره کم کم یادم میاد، خیلی جالب بود تا چند دقیقه پیش تقریبا داشتم خودمو میکشتم تا یه ذره ش رو به خاطر بیارم ولی دریغ از یک کلمه، اما حالا حتی بهش فکر هم نمیکردم ولی همش داشت یادم میومد.
بعد ها هزاران بار این اتفاق برام افتاد مثلا یه روز کامل داشتم دنبال یکی از لباس هام میگشتم بعد از ساعت ها گشتن و پیدا نکردن دیگ خسته شدم و با اعصبانیت نشستم روی مبل و گفتم دیگه اون لباس رو نمیخوام حتی اگه پیداش هم بکنم اتیشش میزنم و رفتم یه سری لباس دیگه رو برای مهمونی ای که فردا میخواستم برم اماده کردم.
بعد اومدم توی رخت خواب که دیگ کم کم خودمو برای خواب آماده کنم ولی همین که روی تخت دراز کشیدم و ذهنم رو آزاد گذاشتم یادم اومد که لباس مد نظرم هنوز توی چمدان مسافرتی هستش که دو ماه پیش رفته بودم.
کم کم به این قانون پی بردم و از اون توی زندگیم استفاده کردم مثلا هر وقت به مشکلی بر میخورم تلاش میکنم ذهنم رو مدام درگیرش نکنم و یا هر وقت میخوام چیزی بخرم و مقداری پول کم دارم تلاش میکنم همه ذهنمو درگیر این موضوع نکنم که حالا چیز جوری جورش کنم یا چیکار کنم! چون راه حل خودش یه دفعه ای میاد تو ذهنم.