یک عصر گرم تابستان درحالی که توی ماشین منتظر بودم، متوجه صحنه جالبی شدم. یک کودک با یک طناب و یک تکه لاستیک. ظاهراً با این وسایل حوصلهسربر کار خاصی نمیتوان کرد مگر این که یک کودک کنجکاو باشیم!
برای حدود نیم ساعت او را تحت نظر داشتم. اوّل فقط طناب را دور سرش میچرخاند؛ بعد این کار تکراری شد و خلاقیت، خودش را نشان داد! لاستیک را برداشت و به یک سر طناب بست و شروع به چرخاندن کرد (چیز جالبی که کشف کرد: در یک حرکت دایرهای نیرو، با جرم ضرب در سرعت تقسیم بر شعاع رابطه دارد.) باز هم این کار برای او تکراری شد و اینبار ناگهان طناب را ول کرد (اختراع دوباره قلابسنگ!) بعد از چند باری که فلاخن انداخت، فکر تازهای به سرش جرقه زد. سر دیگر طناب را هم به یک لاستیک مشابه بست و با همان روش پرتاب کرد. نتیجه فوقالعاده بود! نمیدانم در فکرش چه میگذشت، شاید فهمیده بود که لاستیکها در حین حرکت حول یک نقطه میچرخند و این که این نقطه روی یک سهمی حرکت میکند.
بچهها نسبت به محیط اطرافشان کنجکاوند. آنها پدیدهها را با دقت زیر نظر میگیرند و ذهنی پر از سؤال دارند. همه چیز هم به خوبی پیش خواهد رفت به شرطی که خانواده و مدرسه کار خود را تمیز انجام دهند. معمولاً کار تمیزی از آنها نمیبینیم، خانوادهها، بچهها را مطیع و فرمانبردار بار میآورند و مدرسهها هم خلاقیت را از آنها میگیرند. خانوادهها و مدرسهها به بچهها یاد میدهند که بی چون و چرا حرف بزرگترها را قبول کنند. از این پس این بزرگترها هستند که تصمیم میگیرند که کوچکترها چه شغلی داشته باشند، با چه کسی زندگی کنند، چه زمان ازدواج کنند و... در مقیاس بزرگتر راه را برای حکومتها برای دخالت در امور خصوصیشان باز میکنند. مردمی است که قوای پرسشگری ندارند و برای این دست حاکمیتها ایدهآلند. پس خانوادهها باید فرزندانشان را پرسشگر، شکاک و سرکش آموزش بدهند. کار سختی نیست؛ فقط کافی است که آنها را سرکوب نکنند و همچنین سعی نکنند تفکرات خودشان (که به خودشان ارث رسیده) را به آنها قالب کنند. اجازه بدهند که خودشان تحقیق کنند و خودشان بپرسند. آنها را یک بار به کتابخانه ببرند.
اما دانشمند کنار خیابان اگر فقط از رهایش کنند، خود به خود تبدیل به دانشمند بزرگی میشود. او بسیار خلاق بود و فقط میتوانم برای او آرزوی رهایی کنم.