چهارم دبستان، اون موقع عاشق درس علوم بودم و البته بخاطر تکالیف سخت ریاضی که کلاس دوم اشکم رو درآورده بود، از ریاضی کینه به دل گرفته بودم، من از زیاد نوشتن متنفرم! روزی از روزها، خیلی اتفاقی با چیز عجیبی آشنا شدم که سرنوشت من رو تغییر داد: نجوم
به خونه اومدم و با هیجان تمام و مثل ارشمیدس که یافتم یافتم میگفت، به مادرم گفتم: «مامان! مامان! میدونستی خورشید یک میلیون برابر زمینه؟! میدونستی خورشید ما هم مثل باقی ستارهها، فقط یه ستارس؟» اون لحظه از شدت هیجان و خوشحالی میخواستم گریه کنم. عصر همون روز به جای شکلات یا عروسک بادی، از پدرم کتاب خواستم و وقتی که از سرکار برگشت برام این رو خرید:
حالا میلاد دیگه نمیخواد پلیس یا خلبان بشه. اون راهش رو انتخاب کرده و میخواد منجم بشه. از اون به بعد منجم مدرسه من بودم و اگه کسی سوالی درباره نجوم داشت اول پیش من میومد. اگر برنامه رصد یا آموزشی بود، منم بودم. و هر سال کتابخونه من از کتابهای نجومی پرتر و پرتر میشد.
من فهمیدم اگه بخوام یه منجم حرفهای بشم باید اول توی دانشگاه فیزیک بخونم و با ریاضی هم آشتی کنم. اینجا بود که با فیزیک آشنا شدم، زیبایی خالص اما سخت! ولی وقتی پای عشق به میون بیاد، سختی مسالهای نیست.
از غول کنکور که بخاطر شرایط مملکتی و سلیقه متقاضیان، برای فیزیکیها بیشتر شبیه به یه جونور ضعیف و بیحال شده بود گذشتم و دانشجوی فیزیک شدم. این بهترین حس دنیا بود. بلاخره قراره یه منجم یا کیهانشناس بشم؛ ولی یه چیز دائم قلب من رو میشکست، نظرات عالمانه اطرافیان درباره رشته فیزیک!
-چرا فیزیک؟ خُب آخرش که بیکاری!
-با رتبهای که آوردی میتونستی تو شهر خودت مکانیک بخونی!
-اووووه! فیزیک خیلی سخته، برو مدیریت، هنوز وقت داری انصراف بدی ها!
-این که کار توش نیست. چجوری خرج زن و بچتو میدی؟ تو مردی، قراره یه زندگی رو بچرخونی. باید حقوق میخوندی!
-من اگه جای تو بودم میرفتم یه رشته آدموار!! مثلا مهندسی صنایع
اونا اصلا به علایق و خواست دیگران احترام نمیگذارن، خودشون رو دانای مطلق میدونن و مطمئنن که راهشون درسته. باشه! شما مکانیک و صنایع و حقوق بخونید، موفق و پولدار هم بشید. من میتونم گلیمم رو از آب بکشم. قرار نیست فقط مهندسا و وکلا پولدار باشن و فیزیکدانا بدبخت بیچارههایی بشن که به نون شبشون محتاجن! راستش خودمم بهش فکر کرده بودم، خیلی بیشتر از عالِمان دلسوز اطرافم، بلاخره خودم بیشتر دلم برای زندگیم میسوزه تا علمای مهندسی و حقوق! با خودم گفتم فرض کنیم برم رشته مکانیک، آخرش که چی؟ درسته که خیلی فیزیک داره، ولی نجوم و کوانتوم که نداره! منم فقط یه سری درس رو پاس میکنم که خیلی لذت خاصی ازشون نمیبرم و مهمتر اینکه باز هم بیکار میمونم. مگر مملکت کم پزشک و مهندس بیکار داره؟ اگه قرار باشه به جای فیزیک که توی دِلَمه، مثلا صنایع بخونم و آخرش بیکار باشم چه ضدحال بزرگی میخورم! من میتونم پول دربیارم، چه از فیزیک و چه از هر چیز دیگهای.
اما درباره علما، اصلاً نمیتونم درکشون کنم. همونجوری که اونا نمیتونن درکم کنن. دنیای ما دو تا دنیای کاملا متفاوته. اونا درگیر قانون وظیفه، من درگیر عاشقانه! دوست ندارم مثل اونا باشم. زامبیهایی که با بیعلاقگی سر کار کسل کنندشون میرن تا پول دربیارن و شکم زن و بچه رو سیر کنند.
فیزیک، عاشقانهترین راهی بود که میتونستم برم. با آدمهای فوقالعادهای آشنا شدم، با حقیقتهای هیجانانگیزی روبهرو شدم، بیشتر وقتم رو خوشحالم و با لذت سر کلاس میشینم. وضعیت مالی خوبی هم ندارم، پس مجبورم کار کنم و این برای من خیلی لذتبخش هست بعد از پایان کارم، بچهای بره خونه و با هیجان تمام و مثل ارشمیدس که یافتم یافتم میگفت، به مادرش بگه: «مامان! مامان! میدونستی خورشید یک میلیون برابر زمینه؟! میدونستی خورشید ما هم مثل باقی ستارهها، فقط یه ستارس؟» همین شغل (معلم نجوم دبستان و مهدکودک) بسیار دوستداشتنی و باحاله و البته مفید. مگه نه؟
پس نتیجه میگیریم:
کاری رو که دوست داری انجام بده: این برای من یه قانونه، کاری که دوست داری انجام بده و از کار کسل کننده و عذابآور بپرهیز! تا حالا که خیلی خوب عمل کرده و از من آدم بهتری ساخته_خیلی بهتر! اگر داری برای انتخاب رشته تصمیمگیری میکنی به این نکته خیلی توجه کن.
به انتخاب دیگران احترام بذار: نگو میاس بری یه رشته آدموار (این واقعا اشک طرف رو درمیاره! هرچند ممکنه اصلاً به روی خودشم نیاره که چقدر ناراحت شده) اگه موهای دوستتون بلند بود هی نگید برو کوتاهشون کن. سعی نکنید ناراحت کننده باشید. این نه شما رو باحال میکنه و نه از شما قهرمان میسازه.
با عجله و زمانی که عصبی هستی چیزی ننویس: وگرنه متنتون مثل متن من پر از غلط های گرامری و املایی میشه ?