امشب یه بحث جالبی بین من و دوستام شکل گرفته بود. ماجرا از اونجایی شروع شد که یکی از بچه ها پیامای یه دانشجوی پزشکی که واسشون در مورد رشتش حرف میزد رو داخل گروه فوروارد کرد:
من در حال حاضر سال پنجم پزشکی و در مقطع استاجری هستم. همونطور که احتمالا میدونید آموزش پزشکی عمومی یک دوره هفت ساله تحت عنوان دکترای حرفه ای هست که چندین بخش تقسیم میشه ۴ترم ابتدایی دوره علوم پایه است که شامل دروس پایه پزشکی مثل فیزیولوژی، آناتومی، بافت شناسی، جنین شناسی، میکروب شناسی و دروس عمومی میشه در واقع در این دوره شما بیشتر با بدن سالم آشنا میشید در انتهای این دوره یک آزمون تستی گرفته میشه که شامل دروس تخصصی و چند درس عمومیه و به شرط پاس کردن این امتحان وارد دوره بعد میشید.
*پیام خیلی طولانی تر بود، یه قسمتیشو گذاشتم که حوصله جمع سر نره :))
بحث شروع شد که آیا واقعا این حجم از استرس و درس خوندن و مایه گذاشتن از جوونی می ارزه اصلا که تازه بعد سی و پنج-شیش سالگی وارد بازار کار بشی یا نه؟ که زهرا (یکی دیگه از بچه ها) گفتش که آره چون بعدا تو پول حموم میکنه (این تفکریه که تقریبا همه خونواده ها و مدارس و... به خوردمون دادن.)
من نمیگم درس خوندن کار بدیه. اتفاقا خیلیم کار خوبیه که علمتو بالا ببری. ولی خب به چه قیمتی؟ مهارت داشتن و با علاقه کار کردن با ارزش تر نیست؟ مگه ما چنبار زندگی میکنیم که قرار باشه خواسته های انجام نشده بقیه رو انجام بدیم؟حال دل خودمون چی؟
***اینو به خاطر این میگم که یه تعدادی رو میشناسم که چندین و چند سال خوندن فقط چون پدر مادرشون میگن یا مثلا میخوان چشم پسر خاله نوه عموی شوهر دخترخالشونو که اونم فلان رشته رو خونده در بیارن! واقعا هست! تازه فاجعه اونجایی اتفاق میفته که بعد همه اینا و شروع کار، حتی اگه در آمد بدی هم نداشته باشن، یه خلاء عمیقی تو وجودشون احساس میکنن: "من چی فهمیدم از زندگیم؟"
حالا ادامه ماجرا.یکی دیگه از بچه ها اومد گفتش که : وای کاش نمیرفتم تجربی. از آیندم میترسم و از این حرفا. اینجا من تازه وارد بحث شدم و گفتم که: حالا همچین هم برا پزشکی دعوتنامه نفرستادن برات که خواهرم :)) بعد از اونم رفتم بالا منبر که آقا حالا هرچیم تو گوش شما بخونن پزشکی پزشکی، ولی اگه دوست ندارین نرید خب. آدم باید از مسیر راه لذت ببره، مگه آخرش چیزی به جز مرگه؟ ولی اگه عشقتون تو این مسیره ولش نکنین. نه فقط پزشکی، هرکاری که باعث میشه صبحا نگین اَه ....... تو این زندگی! (مشخصا این تیکه رو همین الان گفتم، اونموقع یادم نمیومد?)
که نِگین(دوستم) گفتش که کاش میشد بیشتر رو پول دراوردن و تقویت زبان فکر کنیم که مهاجرت کنیم و از دست این سیستم آموزشی خلاص بشیم. با قسمت خلاص شدن از دست سیستم آموزشی کاملا موافق بودم. چون یه مدت طولانی ایه که من (و همه ی همسنام احتمالا) به خودمون میگیم خب درس خوندیم و این همه از نظر سطح علمی از خیلی کشور ها بالاتر بودیم ولی بدون هیچ مهارتی. عرضه هیچ کاری رو نداریم. پوچ پوچیم و اگه احتمال یه درصد از درس خوندن به جایی نرسیدیم چه کاری قراره با ادامه زندگیمون بکنیم؟
اما قسمت اول حرفش که مهاجرت کنیم: گفتم مگه بقیه جاها بهشت برّینِ و برامون در نوشابه باز میکنن که فکر میکنیم رفتن و از نو شروع کردن، اونم بعد دهه سوم چهارم زندگیمون میتونه خوشبختمون کنه؟(صرفا حرفم اینه که اون روی سکه رو هم ببینیم. حالا چه مهاجرت خوب باشه چه بد) و بعد اینکه چجوری میخوایم مهاجرت کنیم؟ خب همیشه از طریق مدرک نمیشه. حتی شنیدم که اگه توی یه کاری متخصص باشیم میشه. مثل ساز زدن، ورزش حرفه ای و... امکانش هست. که نسیم با این حرفش تیر خلاصو زد: من تو هیچ چیزی استعداد ندارم.
برگردیم به عنوانی که برای پست نوشتم. آموزشِ بی پرورش. جایی که خیلی از استعدادا رو له کرد و فقط کسایی رو به عرش رسوند که هوش ریاضی و حفظیاتشون قویه. هیچوقت به ما نگفتن برو دنبال علاقت. هیچوقت یادمون ندادن چجوری کارآفرین باشیم، اصن قراره چیکار کنیم با این زندگی؟
نسیم (همونی کسی که جمله اخرو گفت) از نظر من واقعا درک خوبی از ادبیات و نوشتن داشت و خیلی نقاشی های قشنگی میکشید. قشنگ حرف میزد و یه شخصیت پر انرژی و هنری داشت. البته قبل از دبیرستان.الان دیگه خبری از ذوق چند سال پیشش نیست و این موضوع واقعا ناراحت کنندس.
شاید بدونین، شایدم نه. ۳۶ نوع استعداد مختلف وجود داره که هر انسانی به طور ذاتی حداقل توی ۵ تا از اینا نابغس، و خب همه ی اینا باید پرورش داده بشه. و اگه پرورشش نیازی نبود آفریده نمیشد، مگر نه اینکه همه ی آفریده های خدا حقه و خدا حکیمه؟ :))
القصه. به قول آقای دکتر شکوری( برنامه کتاب باز): ایران توی خیلی از صنایع رشد کرده، خیلی از سیستمای کشاورزی از قدیم تا به امروز عوض شده و به روز شده، اما نظام آموزشی ما تو هفتاد سال پیش یخ زده. یعنی ما با نهال های گلابیمون بهتر از استعداد های بچه هامون رفتار کردیم. مثه خط تولید یه کارخونه کنسرو بادمجون که میخواد همه رو شبیه بهم کنه.
به نظر من استعداد مثه یه جوونه میمونه که با هر انسانی متولد میشه و کم کم رشد میکنه. حالا ما میتونیم پامونو بزاریم رو این جوونه و لهش کنیم، یا اینکه بهش برسیم و به یه درخت پر بار تبدیلش کنیم. جدا از بحث نظام آموزشی که اصلاحش واقعا یه نیاز جدیه، تو پرورش استعداد ها خونواده ها هم نقش خیلی مهمی دارن. باید بفهمنش. هی تو گوش بچه هاتون نگید که این رشته این کار و فلان و فلان و فلان. اگه دیدین به حیطه ای به جز درس خوندن علاقه داره بهش نگین تو هیچ پخی نمیشی. واقعا این کلمات تو روحیات آدما اثر میزاره. باورشون میشه حتی اگه شوخی باشه. روی هم جمع میشه و تبدیل میشه به یه زخم عمیق که بدون هیچ سوزش یا خونریزی ای روح آدما رو میکشه. و تن سالم و روح مرده یه رباته، بهخاطر همینه که یه سری آدما تو ۳۵_۳۶ سالگی میمیرن و توی هفتاد هشتاد سالگی دفن میشن. کاش میشد همدیگه رو درک کنیم. هر کدوم از این کلمات پر از دردایین که خیلیامون تجربه میکنیم.
همین دیگه. بقیش با خودتون!
مرسی که تا اینجا خوندین? بغلها بر شما باد :)))
.
پ.ن۱: نظرتونو واسم بنویسین. خوشحال میشم بخونم!