توی اتوبوس نشسته ام.
روبروی در عقب اتوبوس، که برای پیاده شدن مسافران باز شده. سرما از همانجا میخورد به صورتم. اما سر از گوشی برنمیدارم. در تلگرام و اینستاگرام دارم اخبار و اوضاع اینروزهای آشفته ی ایران را مرور میکنم. با چین های روی پیشانی ام، گونه های منقبض از غم گران شدن دلار و طلا و کوفت و هزار و یک درد دیگر ...
که صدای بلند یک موزیک کودکانه اتوبوس را پر میکند. سر برمیگردانم، اتوبوس در مرکز شهر وایمار (شهری در آلمان) است، در گوته پلاتز، یا به قولی میدان گوته!
دم کریسمس است. مردم شاد و خرامان درحال رفت و آمدند، حتی یک گوشه ی گوته پلاتز، بازارچه درختان کریسمس است که در هر سایز و شکل و مدلی را با انواع تزئیاتش میفروشند. گوشه گوشه ی میدان را برفی که دو هفته ست یک روز درمیان باریده، سفید کرده. سرم را بیشتر میگردانم تا به جغرافیای اطرافم مسلط شوم. باخودم میپرسم در این شنبه ای که همه در شور و حال کریسمس و سال نوی میلادی هستند، فقط انگار منم که یک کوله بار غم را روی دوشم گذاشته ام و اینجا در هر خیابان و کوچه که میروم، همراهم میبرم. حتی وقتی به چند نفری که در اتوبوس نشستیم نگاه میکنم، میبینم چهره هایشان خوشحالتر و خندان تر و پر امیدتر ست، خب شبهای سال نوی آلمانی ها که شبیه شب عید ما نیست که کارمند و کارگر و زن و مردش در غم خرجی شب عیدش مانده باشد.
با خودم فکر میکنم چرا واقعا در این سه، چاهار سالی که به آلمان آمدم، نتوانستم از این غم که از چارطرف، مرزهای کشورم را احاطه کرده در بیایم؟ یادِ جمله ی "ز" می افتم که سالهاست مهاجرت کرده. میگفت: "به آدمش ربط داره، شاید چندماه، شایدم چند سال. ولی برای بعضیا هیچوقت نمیشه! مگر اینکه دوباره گم بشی تو روزمرگیات و ... "
گوشی را میگذارم در جیب کاپشنم. هوا منفی هشت درجه ست. سوز دارد. اما نه آنقدر که خبرهای ایران مچاله مان می کند اینروزها. نگاهم به شور و چشمان پرشوق آدمها و بچه ها در کوچه ها و خیابان های دم کریسمس است اما قلبم را غمِ وطن در آغوش کشیده! غمی همراه با امید?
امید به روزهای پیش رو، امید به روزهای خوب...
دوباره میسازیمت وطن♥️
درون ما ز تو یک دم نمیشود خالی!
مهدی ارسطو
روزهای نزدیک به سال نو 2023 - آلمان