تأملی علیه انسداد اراده در گذشته
در بهار 1887 وقتی نیچه کنار آبهای فیروزهای، درختان کهن و ستیغهای باشکوه زیلسماریا، جغرافیایی را یافته بود تا مناسب مهابت ایدهی بازگشت جاودانش باشد و دستبهکار نوشتن "تبارشناسی اخلاق" -هرچند در معرکهی حملات کورکنندهی سردردهایش- شده بود و البته هیچ خبر نداشت که نیمقرن بعد همین ایدهها چه کورههایی را شعلهور خواند کرد، تقابل تاریخی سروران و بردگان در گفتار فلسفی، هویتی سمبولیک یافت. او در تقلا برای نفی ارزشهای اخلاقی مسیحیت تصویری از انسان برتر عرضه داشت که "نیازی ندارند که با چشمدوختن بر دشمنان خویش برای خود نیکبختی ساختگی دستوپا کنند یا چهبسا چنانکه عادت همهی مردمان کینهتوز است، دلخوشکنکی برای خود بسازند و خود را فریب دهند. آنان همچنین در مقام مردمان پر و پیمان و سرشار از نیرو و در نتیجه به سرشت کوشا میدانستند که نیکبختی و کوشایی با هماند و کوشایی نزد ایشان بهطبع پارهای از نیکبختی بود". در مقابل مبنای اخلاق بردگان در کینهتوزی و تنآسایی ریشه دارد. "کینهتوزی وجودهایی که [امکان] واکنش راستین، واکنش عملی، از ایشان دریغ شده است و تنها از راه یک انتقام خیالی آسیبی را که خوردهاند جبران توانند کرد. هر اخلاق والاتبارانه از دل آریگویی پیروزمندانه به خویش برمیروید؛ اما اخلاق بردگان نخست به آنچه "بیرونی" است، به آنچه "دیگر"، به آنچه "جز او" است نه میگوید. و این همانا کنش آفرینندگی اوست. این واگرداندن اخلاق ارزشگذارانه، این نیاز به چشمدوختن به بیرون بهجای گرداندن آن به خویش، زادهی همان کینهتوزی است. اخلاق بردگان برای رویش همیشه نخست نیاز به یک جهان بیرونی دشمنانه دارد". به زبان دیگر هر عملی که از برده سرزند درواقع واکنشی است به یک انگیختار بیرونی و او خود فاقد نیرو یا خرد کافی برای اقدامی کنشگرانه است. از دیگرسو همین عجز بردهوار است که معنای نیکبختی را نیز نزد آنان به "چیزی از جنس چیزهای خوابآور و رخوتآور، از جنس آرامش و صلح... از جنس دستکشیدن از کار و زحمت و دستوپای خود را درازکردن، خلاصه چیزی بیکنشانه" تبدیل میکند.
برای سروران کوشش کنشی مادامالعمر است که منوط به مفهوم پست و همگانی "موفقیت" نمیشود. ازینرو آنگاه که شکست میخورند یعنی کوششهای آنها برای دستیابی به هدفی با بنبست مواجه میشود، در نگاه به درون و مشاهدهی دوبارهی خود عواطف عرفی را دخیل نمیکنند و وضعیت خود را به مدد "حسرت"، "اندوه" یا "ناامیدی" فهم نخواهند کرد. اما در مقابل، بردگان به هنگام مواجهه با شکست نهتنها دست از تلاش دوباره -یا بهتر بگوییم خلاف سروران هزارباره- برمیدارند بلکه از آنجا که فهمی واکنشی دارند در واکنش به تجربهی شکستشان گرفتار حسرت و اندوه و ناامیدی خواهندشد. پرواضح است که چنین عواطفی ذاتاً ارتباطی به تجربهی شکست ندارند چراکه بسیار پیش میآید که موفقیت نیز موجب اندوه شود یا تفوق، حسرتآور باشد.
شکست برای آنکس که زندگی را جریان پیروزمندانه آریگفتن به خویش میداند معنایی و برای آنکس که زندگی را نهگفتن به هرآنچه غیر خویش میداند، معنایی دیگرگونه دارد. اما از آنجا که هر فرد جز خودش نمیتواند نمونهای تجربی از زندگی داشتهباشد، رصدکردن تفاوت این دو معنا نیاز به میانجی ملموسی مییابد که شاید در شعر بهتر از دیگر عرصههای تجربهی زیستهی آدمی قابل مشاهده باشد. شعر ریشه در تجربهی زندگی شاعر دارد و شاعر خود محصول نظام ایدئولوژیکی است که زبان را در مختصاتی خاص بهکار میگیرد تا مفاهیم انتزاعی را بهنفع مفاهمهی اشتراکی صورتبندی کند.
در میان شاعران معاصر فارسیزبان، اخوان ثالث به "شاعر شکست" شهره شده، وانگهی این لقب آنگاه گره بر ابرو میآورد که با واوعطف به "حماسه" الصاق میشود. اما آنچه در زمستانهای مشهور اخوان و پاییزهای مکررش دیده میشود، از حماسه تنها لحنی حماسی و از شکست تنها حسرتی تهی دارد:
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بیبرگی
روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد
جامهاش شولای عریانیست
ور جز اینش جامهای باید
بافته بس شعلهی زر تار پودش باد
گو بروید، یا نروید، هر چه در هر جا که خواهد،
یا نمیخواهد
باغبان و رهگذاری نیست؛
باغ نومیدانِ
چشم در راه بهاری نیست.
گر ز چشمش پرتو گرمی نمیتابد
ور به رویش برگ لبخندی نمیروید؛
باغ بیبرگی که میگوید که زیبا نیست؟
داستان از میوههای سر به گردونسای اینک خفته در تابوت
پست خاک میگوید.
باغ بیبرگی
خندهاش خونیست اشکآمیز؛
جاودان بر اسب یالافشان زردش میچمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز
در شعر "باغ من" -که در عنوان، انتسابش به شخص شاعر برجسته است- او زندگیش را چون باغی مغلوب جاودان پاییز میبیند؛ با درختانی عریان یا شعلهور. تنهایی، سکوت، نومیدی، بیبرگی، تابوت، خونگریستن، کلماتی هستند که بدون هیچ تلاش سمبولیکی تنها در "مضامین شعری" آراسته شدهاند و به غسالخانهی متن او فرستاده شدهاند تا جنازهی بزکشدهشان به روی مخاطب با چشمانی بسته لبخند بزند. (گویا انتخاب اصلح، این شعر را روانه ی کتاب درسی ادبیات دبیرستان نیز کرده تا حتی اگر شده برای یک ترم بوی کافور این باغ شامهی دانشآموزان را هم بنوازد). رفتار غیردیالکتیکی زبان در این شعر در کنار علیالسویهبودن موقعیت شاعر در مقام ابژهی تقدیر، آنرا بهحق نمونهی بارزی از شعر شکست کرده است اما، شکست بردگان. زبان توصیفگر مضمونپرداز منفعل که تنها از آن این توقع میرفته که پاسخی شاعرانه به این پرسش هجو دهد که: اوضاع چطور است؟
در مقابل، روایتی دیگر تماشایی است:
خانهام ابری است
یکسره روی زمین ابری است با آن.
از فراز گردنه، خرد و خراب و مست
باد میپیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نیزن که تو را آوای نی برده است دور از ره، کجایی؟
خانهام ابریست اما
ابر بارانش گرفته است:
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
میبرم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است،
و به ره، نیزن که دایم مینوازد نی، در این دنیای ابراندود
راه خود را دارد اندر پیش.
نیما "خانهام ابریست" را چهار سال قبل از "باغ من" سروده است. میتوان گفت هر دو شعر در شرایط اجتماعیسیاسی مشابهی سروده شدهاند و هر دو خبر از ویرانی میدهند. ویرانی و شکست در شعر نیما در خانهای رخ میدهد به وسعت دنیا؛ گویی مرزهای ویرانی برای او گستردهتر باشد. با این وجود رویکرد او به این ویرانی شبیه رویکرد بنیامین به وقت توصیف فرشتهی تاریخ است. گویی نیما توان استنتاج صورت کلی حیات را در بیانی "سمبولیک" و نه مضمونپرداز یافته اما درک ناگواری این صورت، نگاه او را از "ساحت دریا" و " آفتاب" برنگردانده. او هنوز -حتی از پس خرابی و خردی همهی دنیا- نیزنی را روایت میکند که "راه خود را دارد اندر پیش". نیما در این شعر تجربهی شکستی را روایت میکند که آواز پیروزمندانهی سروران است. اگر با ایدهی دلوز در مورد فرسودگی به این دو رویکرد نگاه کنیم، میتوان گفت سروران در برخورد با شکست "خسته" میشوند و بردگان "فرسوده". شکست سرورانه، شکست در امکانیست بدون ازدستدادن نیروی تشخیصِ امکانات دیگر؛ اما شکست بردهوار ازدستدادن قوهی تشخیص تمام امکانات است. (برای توضیح بیشتر به مقالهی فرسودگی در معناازهمین قلم در مروارید مجلد فرسودگی مراجعه کنید). ازینرو اخلاق بردگی در مواجهه با شکست، دست از مبارزه میکشد و با بیانات تقدیرگرایانه و نالههای عرفانی هرگونه امکان مبارزه و تغییر موقعیت را از خود سلب میکند.
لازم به ذکر است خطری جدی در تعمیم صورتبندی نیچه در مورد سروران و بردگان در سطح سیاسی وجود دارد. اینکه این دستهبندی را از حوزهی اخلاق فردی فراتر بریم و به ساختارهای اجتماعی تسری دهیم؛ یعنی دقیقا همان کاری که از حزب نازی و در رأس آن هیتلر سر زد. اما اگر قرار باشد رویکرد نیچه در مواجهه با شکست را بهشکلی سیاسی فهم کنیم متوجه خواهیم شد که او به قول آگامبن "اراده را در نسبت به گذشته سترون کرده است". زرتشت نیچه از انسانها میخواهد که رو به عقب اراده کنند تا بخواهند که هر چیزی خودش را تکرار کند. نیچه که شاید تجربهی تروماتیک فقدان پدرش او را در برابر ایدهی گناه نخستین مضطربتر از دیگران کردهبود با نقد اخلاق یهودی-مسیحی تلاش داشت که ظرفیت تاموتمام پذیرش گذشته و رهاندن خود از بار گناه آن را برای انسان مدرن فراهم آورد. بازگشت جاودان او البته بر کینتوزی مسیحی فائق میآمد اگر آشویتس هرگز رخ نمیداد. با این حساب باید شکست بردهوار را نه در تناسبات قدرت بلکه در فهم فلسفی از ماهیت شکست تعریف کنیم تا "جنایت برای جنایتکاران یک واقعیت اخلاقی شود". آگامبن به نقل از ژان امری مینویسد: "کینتوزیهای من هستند تا جنایتکار به درون حقیقت قساوتش کشیده شود... در دو دهه اندیشیدن به آنچه بر من روی داد باور دارم، تشخیص دادهام که بخشش و فراموشی زیر فشار اجتماعی غیر اخلاقی است... انسان این حق و امتیاز را دارد که خودش را با هر رویداد طبیعی مخالف اعلام کند، از جمله بهبود زیستشناختیای که زمان پدید میآورد".
با این حساب میتوان ایدهی شکست سروران را با تغییری در فهم پایگان اجتماعی آنها بهشکلی اخلاقی درک کرد. این تغییر دامنهای وسیع دارد که اینجا به ضرورت بحث تنها به بخش کوچکی از آن که تغییر در فهم معنای شکست است اشاره می کنم. سرمایهداری با ایدهی پیشرفت درصدد نفی شکست بهعنوان حتمیتی طبیعی در زندگی بشر است. این ساختار فرسوده، اشیاء جهان و شرایط جهان را در ترکیبهای همیشه عالیتر آمیخته و انتقال تاریخی خود به سوی موفقیت نهایی را یک ضرورت منطقی اعلام کرده است. هرچیزی باید آرزوی دستیابی به شکل کامل خود را در حرکت سیستماتیک درام توسعه داشته باشد و نباید قبل از رسیدن به هدف خود شکست بخورد. شکست هرگز به شکل دیالکتیکی فهم نشده است. شکست یک اختلال ضروری در راه موفقیت نیست. شکست غیرقابلقبول است. شکست خیانت به مسیر خطی رو به جلو است که منطق سرمایه خواستار آن است، خیانت به پیشرفت و رسیدن آزادانه و بدون اخلال. گویی ارادهای بالاتر از تجربهی انسان وجود دارد که اجازه نمیدهد شکست جایی در هستهی ایدههای مربوط به زندگی بیابد و این واقعیت آشکار که چیزها بهخودیخود همیشه آشفته هستند، همیشه از کنترل خارج میشوند و دائماً از هر تلاشی برای کنترل سرپیچی میکنند، هم نتوانسته آن را تضعیف کند. روایت جهان هرگز از تأییدِ فراتررفتنِ اجتنابناپذیر و مشروط به حقیقت از همهی تضادها، رسیدن به اتوپیایی تاریخی و پاداشهای موعود زندگی، باز نمیماند. حالآنکه اگر بین پیشرفت (progress) و فراروی (advancement) تفاوت قائل شویم می توانیم در این صورتبندی ضرورت شکست را به وجود آوریم. در پیشرفت است که توصیفات بالا موجه میشوند اما در فراروی شکست همیشه در اینجا و اکنون است. شکست این واقعیت مطلق است که امکان کار و حرکت را تضمین میکند. کل پتانسیل جدلیای که در شکست وجود دارد، ناشی از طرد و رهایی از مسئولیت ایدهآلبودن است. جسارتی که در پذیرش شکست بهعنوان امری حتمی وجود دارد شدیدترین ردیه بر ایدئولوژی پیشرفت خواهد بود. با قبول حضور دیالکتیکی شکست در مسیر فراروی است که مبارزه ادامه یافته و شکست نه انسدادی در مسیر بلکه ضرورتی برای آن است.
نیزن راههای مهآلود نیما با اخلاقی سرورانه در عین مواجهه با تمام خرابیهای بادهای ویرانگر تاریخ که صداها را میدزدند و صورتها را مخدوش میکنند، همچنان پایدار و صبور نوای خود را در کورهراهها مینوازد تا هر آنکس که چون او نگاهش نه به ابرهای متراکم مظلم بلکه به آفتاب است و ساحت دریا را همچنان در مقابل گشوده میداند، بتواند آهنگ او را آواز کند. اینگونه است که نیما از خرابی آبادیها فراتر میرود و شعرش اشارتی است به آبادیهای بالقوه که هنوز پیش روی تاریخ هستند.