چطور میشود اگر وقتی با کسی کاری داریم، بجای صدازدنش جلویش برقصیم؟ و او هم در جواب جلویمان برقصد؟ چطور میشود اگر وقتی زبانمان هم جنبید و ادایی کرد، ادایش را رقصی کنیم در صحنهی دهان کنار باقی اعضای بنیآدم؟ همانقدر پرمعنی و بیصدا که دوَران کمر؟ چه میشود اگر همه بهاتفاق ذیل نام "جنبندگان"، همزمان بدوننام و نامیده شویم؟ یا حتی ذیل نام "بدون نام"؟
مسئله نکوهش فرمهای غیرکلامی نیست -که زیست تئاتر اساسن به همین فرمهای غیرکلامی بستگی دارد؛ مسئله استفاده از کلام به مثابهی یک فرم غیرکلامیست! وقتی بیننده نیمی از گفتگوها را نمیفهمد و این نفهمیدن از جانب طراح طبیعی و علیالسویه تلقی میشود، یعنی لازم نیست برای اینکه ارتباط انسانی شکل بگیرد زبان میانجی باشد. این ایده بسیار رمانتیک بهنظر میرسد مادامیکه از خودمان نپرسیدهباشیم اگر زبان میانجی نباشد پس چه چیز قوام روابط انسانهاست؟ و دوستی و عشقی که فرمهای غیرکلامی اثر بشارت آن را میدهند کجا به غیر از زبان شکل گرفته است؟ این سوالیست که نمایش در برابر آن سکوت میکند، آنرا نادیده و ناشنیده میگیرد و به حرکات دوَرانی و پرهیجانش از شکلی به شکلی دیگر ادامه میدهد. فقط همین سوال را نادیده بگیرید و نمایش عالی است! نپرسید تفاوتهای هویتی را چگونه درک کنیم و تاب بیاوریم و روادار باشیم؟ اگر روزی سوال شکلاتی از "گفتگوی تمدنها" در این سرزمین نقل محافل شد، پاسخ این اثر را در "سکوت هویتها" میشود پیدا کرد. "سکوت هویتها" نه بهمعنای خفقان هویتها! از قضا پیشنهاد اثر این است همه خود را بیان کنند و همه از بیان همه لذت ببرند و همه هم را دوست داشتهباشند و همه با هم باشند و همه فقط همهمه کنند. این همهمه همانچیزیست که من به آن "سکوت هویتها" میگویم؛ چون باوجود اینکه همهچیز بیان میشود هیچچیز بهگونهای که تصادمی با امر غالب سیاسی یا اجتماعی داشته باشد بیان نمیشود. اصلن انگار هیچ تصادم یا تضاربی وجود ندارد اما همیشه همهمه هست. صحنه همیشه شلوغ است. همیشه کسی از غرب به شرق میرود و کسی از شرق به غرب. اما هیچکس "کسی" نیست. با هیچ زمینهای نسبتی ندارد. این بینسبتی همان جایی است که دوباره من را به سوالم برمیگرداند: اگر زبان میانجی نباشد این انسانها که در هم فرومیروند و از هم باز میشوند، اینها که به زیبایی دایره و خط و نقطه هستند، این چهرههای متفاوت و آزاد چگونه "ما" شدهاند؟ جواب در بیرون، کمی پایینتر از خیابان نجاتاللهی، حتی پایینتر از توپخانه رخ میدهد: بازار. بله نه دین و نه قدرت حاکمیت، بلکه بازار تنها جاییست که از هویتهای ساکت، "ما" میسازد. جایی که همه دربرابر آن "مشتری" تلقی میشویم. جایی که ما همه در مشتریبودگی به وحدت و یگانگی میرسیم و همهمههای ما آلات و اسباب بهجامانده از هویتهای کهن آبااجدایست که از آنها فقط چند بیت صوفیانه و چند کاسه و بشقاب کهنه برای سر طاقچه باقی مانده. این نمایش به روی خودش نمیآورد که اگر عوامل همبستگیسازی که همه حول "زبان" شکل میگیرند را نادیده بگیریم، تنها چیزی که باقی میماند "بازار" است. بدون مفاهمه و گفتگو سخن از عشق و یگانگی بهمیانآوردن همانا وحدت در "جنبیدن" است و بس.
اگر ازین ایراد فلسفی در ساختمان فکر این اثر بگذریم، با التهابی جذاب روی صحنه مواجه شدهایم. طراحیها از نور و صدا تا صحنه و لباس قابل تقدیرند. بازیها اضطراب نوعی "شدن" را در خود پنهان کردهاند که به تماشاچی منتقل میشود. انگار در آستانهی شدنهایی هستیم که برایمان قابل حدس نیست. حس لطیف کشف اشارات فرمی بیمضایقه به سمت ما میآید و فانتزی کودکانهی جهانی که در آن همه با هم هستند را مثل یک نوستالژی تلخ جلوی روی ما تکان میدهد. حیف که کار جهان و جهانیان ازین بسیار دقیقتر است و روزگار این شعارهای ملتهب پرصدای سکوتآفرین دیگر گذشته.
به نظر من اوج دراماتیک این اثر دقیقن در پایان آن بود. ایدهای بسیار درخشان که نمیشد مقدمات آن را در اثر دید و ازینرو یکه مثل هر تجربهی ناخواستهی دیگری باقی ماند. وقتی بازیگر زن آلمانی به فارسی بهسختی و با لهجهای غریب آواز میخواند. بسیار انسانی! بسیار زنانه! فکر کنم میشد بهنسبت این پایان باشکوه در متن هماهنگیهایی باتوجهبه جایگاه زبان ایجاد کرد که چون ساخت فلسفی کار چندان برای نویسندگان روشن نبوده، این اتفاق مثل یک جور هنرنمایی با شعری نهچندان درخور درخشید و خاموش شد. اگر در طول اثر، آلمانیزبانها با سختی به فارسی صحبت میکردند و فارسی زبانها بهسختی به آلمانی، میشد پیشبینی کرد که انسانهایی مترقی و بهراستی طرفدار وحدت بشری بر صحنهاند و این تلاش سخنگفتن با زبان دیگری به نقطهی اوج و شکوه و زیبایی خود یعنی آواز خواندن به زبان دیگری میرسید (با آن لباس زیبا و پر نقش و نقشه)؛ اما متأسفانه زبان این وسط چندان شخصیت مهمی نبود! همانطور که نامها هم مهم نبودند و همانطور که نقشها هم... آنکه به زبان "دیگری" شعر میخواند وقتی به صحنه میآید که همه از آن خارج می شوند!! خاتمهای مأیوسکننده بر ایدهی "وحدت انسانها".