مریم امامی
مریم امامی
خواندن ۸ دقیقه·۵ سال پیش

تطاول با/بر/در تن زن

همه‌چیز هستی در یک زن اتفاق افتاد: زمین. همه‌چیز زمین در یک هستی اتفاق می‌افتد: زن. زن و زمین مسالک و مناسک مشترکی دارند. زندگی و زایندگی، مراقبت و بخشش، طراوت و لطافت همان‌قدر زنانه و زمینی هستند که شکوه و حیرت، طغیان و عصیان، و خشم و درد. دریاست و پری‌دریاییش، آسمان است و خورشیدخانمش، کوهستان است و بی‌بی‌شهربانوهایش و این نه فقط میراث تخیل ایرانی که میراثی در تخیل بشری است که هرکدام از عناصر زمین به نحوی در وجودی زنانه بازنمایی می‌شوند. چرخه‌های طبیعی هم در کنار عناصر آن با کلماتی که به گفتار زنانه متصل‌اند توصیف می‌شوند: از "زایش" دوباره در بهار تا سوز "ننه‌سرما" در زمستان. طبیعت "زاییده"ی زمین است و زمین در این زایش حکم "مادر" را پیدا می‌کند. هرآنچه به حیات انسان بر روی زمین بستگی دارد در فرهنگ و دین چهره‌ای زنانه به خود می‌گیرد؛ برای دامداری و کشاورزی الهه‌هایی به آسمان می‌روند و برای عشق و عشرت الهه‌هایی به زمین می‌آیند و روزگار می‌چرخد و می‌چرخد تا سرش به سنگِ "جنگ" می‌خورد. در زمین "مین" می‌گذارند و "زن" می‌میرد. به زمین و زن "تجاوز" می‌کنند. درختان را هم مثل رحِم‌ها "قطع" می‌کنند. هستی را، هم از حیث زمین هم از حیثیت زن "خراب" می‌کنند و ازین‌جا تاریخ "زن" در نمایش "بچه" آغاز می‌شود.

اگر تا به حال به زمین، زنانه نگاه شده است، حال به زن، زمینی نگاه می‌شود اما، نه آن زمینی که فلسفه و عرفان برای ما بزک کرده‌اند بلکه همان زمین خدا! "خاک". زن به زمین-خاک، الصاق شده است. او سه مهاجر است که از جنگ و خشونت و خشکسالی به زمینی سیاه پناه آورده. او -سه مهاجر- همراه با خاکش، همراه با سرزمینش آمده؛ چراکه نمی‌شود زن را از زمین جدا کرد. دستان مردانه‌ی قانون دور خاک او خطوط مرزی همیشه زرد را کشیده‌اند و او را در زمین خودش بازجویی می‌کنند. نام این سه‌مهاجر "مینا"ست. مینا در زبانی که این نمایش به آن نوشته‌شده -فارسی- سه دلالت دارد: یک پرنده، شیشه، یک گل. این هر سه این سه مینا متهم به جرمی غریبند که هیچیک نمی‌پذیرند: مادر بودن. زمین به کدام حد از ویرانی رسیده که زن، مادر بودن را انکار می‌کند؟ این مسئله‌ی درام تحیربرانگیز نغمه ثمینی است.

سه زن، بچه‌ای را با خود از جنگ و کوه، از جنگ و بیابان و از جنگ و گرسنگی به کمپی در جایی که مردان کراوات می‌زنند رسانده‌اند. اما هیچ‌کدام او را به فرزندی خود نمی‌پذیرند، چون می‌هراسند که در صورت دیپورت‌شدن مادر، کودک هم با او به سرزمین اول بازگردانده شود. به کردستان عراق یا افغانستان یا لیبی. نمایش صحنه‌ای از ایثار نفس‌گیر این سه زن است که در یک "تن" مجسد شده‌اند. ایثار آنها تنها ازین‌جهت نیست که آنها آینده‌ی کودک را در کشوری آرام، به اکنون او با خودشان ترجیح می‌دهند؛ بلکه ایثار بزرگتر آن است که آنها در حق یکدیگر انجام می‌دهند. ایثاری که در متن به‌صراحت به آن اشاره نمی‌شود و همین آن را مهیب‌تر و بغض گلوگیرش را بارانی‌تر می‌کند. هرکدام ازین زن‌ها که قاعدتن زبان همدیگر را هم نمی‌فهمند و تنها در راه این مهاجرت جانکاه همسفر بوده‌اند، در پایان بازجویی می‌گوید: "اما من مادرش رو می‌شناسم". چون هریک ناگفته دیگری را رنجیده‌تر و مستحق‌تر برای آرامش و پناه می‌داند؛ پس کودک را به دیگری (که ما در هر سه‌مورد متوجه نمی‌شویم کدامیک) نسبت می‌دهد تا او که ماندنی‌ست کودک را نگاه دارد. از پایان نمایش این‌طور به‌نظر می‌رسد که هریک از زنان، نامی متفاوت را به‌عنوان مادر بیان کرده‌باشد؛ گویی مینای کرد، مینای افغان را مادر دانسته و مینای افغان، مینای عرب را و مینای عرب، مینای کرد را و اینطور شده که بازجو متقاعد نشده و کار را به مردانگی علم ژنتیک احاله می‌دهد، که زن چهارم از راه می‌رسد.

زن چهارم زنی ایرانی، کرد از مادر و عرب از پدر، مترجم، صدای زنانه، صدای محبوس بین طبیعت و فرهنگ، بین عشق و قانون، بین خودش و جامعه‌ی مردسالار. او هم روزگاری با خاکش به آنجا آمده و امروز می‌بیند که در آن زمین سیاه، هر روز از خاکش کاسته شده و او دیگر صاحب زمینی نیست. او این "بچه" را برای ساختن سرزمینی دونفره می‌خواهد. اما امید او هم ناامید خواهد شد. این را کابوس بازجو برایش تعبیر می‌کند. کابوسی که در انتهای نمایش در آرامشی هراس‌خورده و مأیوس، واقعیت هولناک زمین را لو می‌دهد و امکان هر امیدی را برای هر کسی (چه زن چه مرد چه بچه) بعد از تطاول در زن انکار می‌کند. بازجو در کابوسش به "وسط مشتعل زمین" می‌رود و با یک کبریت که در تراکم گازهای مسموم شعله‌ور می‌شود، کل این سیاره‌ی سیاه‌شده را از هم می‌پاشاند. او شاهد هزارتکه‌شدن هزاران زن بوده و پیشگویی او برای زمین هم همین است: هزارتکه خواهدشد. چراکه هرآنچه در زن و بر زن رخ دهد در زمین و بر زمین هم رخ خواهد داد. اکنون زمین به‌حدی از ویرانی رسیده که زن مادربودن خود را انکار می‌کند و به‌جرم‌پنداشتن مادری تن‌می‌دهد. در این زمین، در زمینی که در آن و برآن و با آن، در زن و بر زن و با زن تطاول می‌شود، دیگر هرگز امیدی محقق نخواهدشد. زندگی متوقف شده؛ آینده موهوم است و اگر کسی هوس نجات دارد باید این راه رفته را برگردد؛ این‌بار با زن، در زن و نه بر زن. اما همین امید نیم‌بندی که نگارنده در جمله‌ی پایانی نوشت: "اما این‌بار با زن در زن و نه بر زن"، در نمایش، افسوس آهی هم نیست؛ چون قرار نیست واقعیت اکنون تحریف شود. قرار است نمایشِ بچه، هول و هیاهویِ حال باشد؛ روایت فجایعی که در کمین "هستی"ست. نمایش، بیانیه نمی‌دهد. زنی که نویسنده‌ی آن است در آگاهی شکننده‌ای از وضع اسف‌بار انسان در زمین، بر ویرانی ایستاده و روایت می‌کند؛ و زنی که کارگردان آن است، ندیدن و نشنیدن مخاطب را با التهابی که در خاک صحنه دفن شده و خاکستری که بر تن زن پوشانده، به قوت متن در چشم و گوش بی‌تفاوت‌ها می‌نشاند؛ و زنی که بازیگر آن است یک زن نیست سه زن است سه‌هزار زن است سه‌هزار سال زن است؛ و صدای زن که می‌فهمد و می‌فهماند زیبا و مضطرب، نقش شاهدی عینی را بازی می‌کند؛ و البته مردی که آینده‌ی همان "بچه" است، با خشم و خشونت و بی‌خویشتن. همه‌چیز در هارمونی طبیعی یک حیات معلول در قرن بیست‌ویکم! حیاتی که دست بی‌حیای رسانه از سرخاب‌سفیداب آن کوتاه شده؛ واقعیت مهوع جنایت علیه زن، علیه زمین، علیه همه.

مینا، پرنده‌ی پرشکسته‌ی کوهستان شنگال آوازهای نخوانده را شعر می‌کند و راوی رنج آشیان‌سوز و جان‌سنگ‌کُنِ زنان ایزدی است. مینا، شیشه‌ی ترک‌برداشته‌ی افغان، جان هزارتکه‌شده‌اش را برداشته با تن مجروحش از همه‌جا گریخته و هنوز صدای لرزی که به تنش افتاده از بین دندان‌های به‌هم‌فشرده به‌گوش می‌رسد. مینا، گل خشک‌شده‌ی خشکسالی لیبی، تنش سوزان از داغ زمین و زمان، داسی که ریشه‌اش را بریده برداشته، به‌فریاد ترک‌های تنش را نشان می‌دهد تا به همه بفهماند دیگر از هیچ‌چیزی نمی‌ترسد. مینای غم، مینای ترس و مینای خشم هرسه هرکدام به زبان غم و ترس و خشم کلماتی آنچنان کوبنده و به‌یادماندنی را بر زبان می‌آورند که آدم چاره ندارد جز اقرار چندباره به قدرت کلام و معجزه‌ی کلمه که چطور می‌شود اینچنین زود و اینچنین عمیق با این سه زن آشنا شد، همسایه‌شان در خاکشان شد، فامیلشان بود و به تسلیت و تعزیتشان شتافت. شاید تمهید خیره‌کننده‌ی اثر که نشان از تیزهوشی نویسنده دارد در این راستا سهمی عمده داشت. او مخاطب را در جایگاه انسانی فراملیتی می‌نشاند و از نشانگان این انسان فراملیتی محدود نبودن او به زبان است. مخاطب در این نمایش هم کردی می‌فهمد هم عربی هم فارسی هم انگلیسی یا آلمانی یا فرانسه یا... او همه‌ی زبان‌های دنیا را مثل "زبان مادریش" می‌فهمد. او زبان "زمین" را می‌شنود وقتی هنوز با مرزهای کج‌وکوله خط‌خطی نشده‌بود. درعمل تقریبن تمام دیالوگ‌های نمایش- که برخی از آن‌ها تا سال‌ها در ذهن خواهند‌ماند- دوبار تکرار می‌شوند. همه‌چیز اکو می‌شود. صداها با سایه‌هایشان، حرف‌ها با تأثیرهایشان به گوشمان می‌رسد و همین الگوی ساده، عمق درونی متن را دوچندان کرده‌است.

نشانگان اثر با وجود قلت، آنچنان شبکه‌ی استعاری محکمی را می‌سازند که می‌شود صفحه‌ها به توصیف آن‌ها پرداخت.

از بالشی که بر خاک می‌افتد و دیگر تکانش نمی‌دهند که همراه با صدای امواج یادآور جسد کودکانی‌ست که با آب‌های مدیترانه به ساحل نجات نرسیده به آغوش مرگ افتادند، تا قطعات لباس بچه که از خاک بیرون می‌آید و نمی‌دانیم زاییده شدند یا دفن شدند. همین‌طور مفهوم بی‌مادری-همه‌مادری که به ظرافت هرچه‌تمام‌تر در متن به‌شکل ارتباط خاص کودک با هرکدام ازین زنان نشان‌داده‌شده‌است. گویی هرسه‌ی آن‌ها مادر او باشند و او در نهایت مادری ندارد. مستطیل زرد رنگ که در ابتدا من را به یاد لوگوی نشنال‌جئوگرافیک انداخت به‌راستی افتاده‌ی همان مفهوم است. در مستطیل ایستاده‌ی آن‌جا، برساخت‌های طبیعی و اجتماعی جهان با شور و شعف و حس کاشفانه‌ی یک کودک نمایان می‌شود و در مستطیل افتاده‌ی این‌جا، خاک، "خاک پذیرنده".

این‌همه نوشتم و هنوز از "بچه" ننوشتم! بچه‌ای که در آن تکه‌خاک کف‌صحنه صدای دریا می‌داد و نور مهتاب می‌پاشید و قطعه‌قطعه از "زن" از "زمین" زاییده‌می‌شد. او -سه مهاجر- جانش را فدا می‌کرد تا این بچه را ازین خاکی که به‌آن تعلق دارد نجات دهد. از رحِمش، رحم یک زن در خاورمیانه نجاتش دهد اما نهایتِ تلاش او نشاندن بچه بر خطوط مرزی بود و خواهدبود. رستگاری در راه نیست. "بچه" برای همیشه حاشیه‌نشین باقی‌خواهدماند و داغ سرزمین و مادرش را با خود حمل‌خواهدکرد. او محکوم خواهدشد که به "وسط مشتعل زمین" گام بردارد؛ چه با کفش‌های کوچک سفید و چه با کفش‌های بزرگ سیاه.

پ.‌ن.1: این نمایش چنانچه به زبان انگلیسی چاپ شود، جزو آثار برجسته‌ی ادبیات دراماتیک جهان در حوزه‌ی اکوفمینیسم خواهدشد. اما زخم‌هایش را فقط کردها و افغان‌ها و عرب‌ها و میناها حمل‌خواهندکرد.

پ.ن.2: یکی از جمله‌هایی که زخمه به جانم زد شبیه این معنا بود:

زن کُرد ایزدی به بازجو: صورت ما از خون سرخ بود و زمینمان از نفت سیاه، شما آمدید زمینمان را از خون سرخ کردید و صورتمان را مثل نفت سیاه.

instagram.com/mim.imami

اکوکریتیسماکوفمینیسمنغمه ثمینیفاطمه معتمدآریانقد تئاتر
_ منتقد ادبی و پژوهشگر instagram.com/mim.imami
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید