مریم امامی
مریم امامی
خواندن ۱۴ دقیقه·۴ سال پیش

خون‌خورده: روایت جنگ و صلح در خاورمیانه

تولستوی "جنگ و صلح" را رمان نمی‌دانست و همین انکار به او این امکان را داد تا در بخش دوم فصل آخر کتاب قطورش بی‌توجه به تمام جنگ‌ها و صلح‌هایی که روایت کرده، مقاله‌ای بنویسد و با نبوغ بی‌نظیرش درباره‌ی چیستی علم تاریخ و روایت آن، مثل معلمی بی‌آلایش و دلسوز، بلند بلند فکر کند. به نظر من این مقاله‌ی یکه، مانیفست درک تاریخی رمان خون‌خورده به قلم مهدی‌یزدانی‌خرم است. تولستوی تاریخ را به‌مدد بازتعریف "قدرت" از چنگ شخصیت‌های تاریخی درمی‌آورد و به "مردم" می‌سپارد: "قدرت عبارت است از رابطه میان شخص معلوم با اشخاصی دیگر که به اعتبار آن، آن شخص هرقدر کمتر در انجام کار گروهی سهیم باشد، بیشتر به اظهارنظر و بیان فرض‌ها و توجیه جریان کار می‌پردازد". حساب رهبران سیاسی و فرماندهان بنام نظامی همین‌جا با تاریخ صاف می‌شود. آنها کمترین سهم را در رخدادهای تاریخی دارند و بیشترین اظهارنظرها از آن آنهاست. مثل صلاح‌الدین‌ایوبی و آنچه او می‌پنداشت به شمشیر او بر تن خاورمیانه رقم خواهد خورد اما سخت در اشتباه بود. اما "مردم" چگونه با اعمال خود تاریخ را رقم می‌زنند؟ بماند که "مردم" به واسطه‌ی همین مردم‌بودنشان محکومند که همیشه توده‌ای بی‌نام‌ونشان و مبهم باقی بمانند. تولستوی می‌گوید: "اعمال ملت‌ها برخلاف آنچه تاریخدانان گمان کرده‌اند نه حاصل قدرت است نه فعالیت فکری و نه حتی ترکیب آن دو بلکه نتیجه‌ی تلاش همه‌ی مردمی است که در پدیدآمدن پدیده سهیمند و همیشه چنان فراهم می‌آیند که آنهایی که در به‌نتیجه‌رساندن کار شرکت مستقیم بیشتری دارند کمتر مسئولند و به‌عکس". خانواده‌ی سوخته که رمان شرح‌حال قتل‌عام تمام پسران آن به شمشیر تاریخ است نماینده‌ی این سهم بیشتر در وقوع پدیده‌ی تاریخی جنگ/صلح در رمان یزدانی‌خرم هستند. نمی‌گویم جنگ و صلح و می‌گویم جنگ/صلح چون پدیده‌ای که در این رمان شاهد آنیم جنگیست که ریشه در صلح دارد و صلحی است که از جنگ فربه شده. "شایگان در یک بعدازظهر دلنشین بهاری اول انقلاب، زده بود زیر خنده و گفته‌بود که زیر هر صلیبی می‌شود اسلام پیدا کرد توی خاورمیانه و برعکس". پدیده، انقلابی است خونین در ایران که به جنگی به‌مراتب خونبارتر ختم شده و هرچند با تفسیر تولستوی علت معنوی وقوعش قدرت است اما علت مادی آن کسانی هستند که از قدرت اطاعت می‌کنند و خانواده‌ی سوخته مطیعان همیشگی تاریخند که جدشان به‌خاطر تمردی که در ایام ماضی از قانون داشته به تنور انداخته شده بوده و همین نشان سوختگی که در نام آنها باقی مانده کافیست تا آنها درسشان را گرفته باشند. مطیعانی که از هیچ‌چیزی پرسش نمی‌کنند چون مردم به همین میزان مبهم و توده‌وار و سربه‌زیر روی خط تاریخ قل می‌خورند و با خودشان خط خون را به آینده می‌کشند. اما تولستوی با صورت‌بندی ساده و واضحش مشکلی اساسی دارد و آن اینکه اینجا سهم اراده‌ی آزاد انسان به کلی گم می‌شود. مردم چیزیست و انسان چیزی دیگر. گیریم مردم را با سنتز قدرت و اطاعت توجیه کردیم اما تکلیف اراده‌ی آزاد چیست؟ او برای توجیه آزادی سه مولفه را معرفی می‌کند که رابطه‌ی عامل عمل با رخداد تاریخی را توضیح دهد: اول ارتباط عامل با جهان خارج که مفصلن بیان می‌دارد که هرچه این رابطه بین انسان و جهان پیرامونش روشن‌تر باشد درک آزادی برای او سخت‌تر خواهدشد. دوم ارتباط عامل با زمان که مدعیست هرچه زمان بیشتری بین رخداد و روایت آن وجود داشته‌باشد لاجرم آن رخداد بیشتر جنبه‌ی جبری به خود می‌گیرد. یعنی درک آزادی‌عمل برای فعلی که همین دیروز رخ داده بسیار محتمل‌تر است تا درک آزادی عمل برای رخدادی که هزارسال قبل به‌وقوع پیوسته، چه‌بسا ما دومی را کاملن جبری و اولی را کاملن آزاد تفسیر کنیم و سوم میزان آگاهی از عللی که موجب وقوع رخداد یا پدیده‌ی تاریخی شده‌اند. هرچه مورخ به علل وقوع رخداد آگاهی بیشتری داشته‌باشد آن‌را بیشتر جبری می‌پندارد و هرچه این آگاهی کمتر باشد درک بیشتری نسبت به آزادی در عمل به وجود می‌آید. حالا وقت مواجهه با واقعیت است؛ ما هرگز نمی‌توانیم به‌طورکامل نسبت رخدادها با جهانشان را درک کنیم و همیشه فاصله‌ای بین ما و رخدادها خواهدبود و قطعن هرگز به مطلق آگاهی نسبت‌به علت رخدادها نخواهیم‌رسید پس همیشه جایی برای "وجدان" کردن آزادی باقی می‌ماند. این نه به‌خاطر آن است که آزادی حقیقتی ذاتیست بلکه درواقع از آن‌روست که ما به‌لحاظ عقلی برای توجیه رخدادها توان کافی نداریم و همین وجدان‌کردن آزادی را در لحظه‌ی حال میسر می‌سازد. "آزادی بی‌حد، ماهیت زندگی در وجدان آدمیست. جبر بی‌محتوا، خرد آدمیست... آزادی چیزیست که بررسی می‌شود. جبر چیزیست که بررسی می‌کند. آزادی محتواست، جبر قالب". در رمان این آزادی بی‌حد خود را درهیئت راوی تقریبن دانای کلی نشان می‌دهد که به‌مدد دو روح سرگردان، یکی روح شاعر آزادیخواه و دیگری روح خبیث خالدار، تمام مرزهای زمان و مکان را درمی‌نوردد. ابتدای خطی داستان روز فتح بیت‌المقدس به دست صلاح‌الدین‌ایوبی است و انتهای آن روزی برفی در سال شصت و شش هجری شمسی. از بیت‌المقدس و بیروت تا آبادان و اصفهان و تهران و مشهد عرصه‌ی جغرافیایی رمان است و راوی برای پرش مدام در زمانهای دور و مکان‌های دورتر پنج سکوی ثابت دارد. پنج سنگ قبر که آن‌قدر واقعی هستند که عکسشان هم در کتاب هست. کلمات وسیله‌ی نبش قبر این پنج برادر هستند. کلماتی که یک هیچکسی مثل محسن‌مفتاح به شکل آیات قرآن آنها را می‌خواند تا پولی به‌دست آورد و برای ادامه‌ی تحصیلش به بیروت که"بالاخره بیروت است" برود. محسن مفتاح، کلید این نبش قبور تاریخی است که هویتش را هم در نامش می‌توان بازشناخت. حالا راوی ابزار کافی دارد که تا آنجا که می‌تواند به مخاطب بفهماند که هیچ اراده‌ی آزادی در کار نیست و جبر تاریخی نه به سوی انقلاب پرولتاریا که انقلاب پرولتاریا هم در کنار باقی خرت‌وپرت‌های نظری به سوی مرگ و تنها مرگ می‌رود. مرگ ظهور کمی در کتاب دارد. سرهای بریده‌ای که بی‌جرم‌وجنایت به این‌طرف و آن‌طرف رمان پرتاب می‌شوند، گلوله‌های بی‌شماری که صورت و سینه‌ی شخصیت‌های ساده‌دل مطیع را درهم می‌شکنند، طناب‌های اعدام و خودکشی آویخته از هر گوشه‌ای، مثله‌شدن که "جنگ همین است" و پرتاب‌شدن، خفگی در آسمان و غرق‌شدن، خفگی در آب و حتی سکته، خفگی در خود. شکلی از بی‌جان‌شدن نیست که از قلم افتاده‌باشد و ما همچنان از روی این سنگ قبر به‌روی آن یکی می‌پریم و با دو روح سرگردان خاک و خون را می‌کاویم. نویسنده بارها و بارها، بعد از هر مرگ و شکست و ترسی به این اشاره می‌کند که "تاریخ پر است از..." و تاریخ پر است از آدمهایی که تلاش می‌کنند در این "خرتوخر" دنبال قانونی برای فهم پدیده‌ها بگردند و از بس مرگ پشت مرگ می‌بینند مثل روح خبیث خالدار می‌گویند "من که میگم گور پدر تاریخ. گور پدر جدش. یعنی این‌همه خرتوخر دیدی هنوز آدم نشدی؟" و انسان آدم نمی‌شود. چون تولستوی که متخصص آدم‌کردن انسانهاست می‌گوید "آزادی برای تاریخ باقیمانده‌ی ناشناخته‌ی چیزهاییست که ما درباره‌ی قوانین زندگی انسان می‌دانیم" و راوی درباره‌ی تاریخ می‌داند که "تاریخ را باید از توی گورها بکشد بیرون". انسان برای فهم این "باقیمانده‌ی ناشناخته" -آزادی- چه تلاش‌ها که نمی‌کند اما آخرش تاریخ قانون خودش را دارد؛ "از نظر تاریخ خطوطی وجود دارد که اراده‌های انسانی در طول آن حرکت می‌کنند. یک سر این خطوط در ابهام مجهولات پنهان است و در سر دیگر آن آگاهی به آزادی انسان در لحظه‌ی حال در فضا و زمان و وابستگی به علل، حرکت می کند". این خطوط برای راوی که کسی شبیه مهدی‌یزدانی‌خرم است، خون‌خورده‌اند. چرا کسی شبیه مهدی‌یزدانی‌خرم؟ چون او راوی نیست. راوی خون‌خورده شاید مثل راوی سرخ‌سفید که در خون‌خورده سرطان گرفته و برای دفن در همین روز سرد پاییزی به قبرستان آوردندش در رمان بعدی یزدانی‌خرم به‌دلیلی بی‌خود و واهی خواهدمرد. راوی خون‌خورده سه‌جا در رمان پیدایش می‌شود که بگوید نمی‌داند، که به مخاطب بفهماند دانای کل هم مثل خدا مرده است.


خدا

خون‌خورده رمانیست سراسر دینی با کمترین اثری از خدا. دین هست به‌وفور و پرخون هم هست اما خدایی در کار نیست. خدا مرده است؟ نه، نیچه خنجر خونین را به دست کشیش داده و کشیش از پشت صخره بیرون می‌آید و فریاد می‌زند خدا مرد. خدا نمرده است؛ خدا به قتل رسیده‌است و خنجر خونین در دست کشیش است. "خون خدا" بر خاک ریخته است. بر خاک خاورمیانه و از اینجا داستانی که "اولش خون بود" و "آخرش آب" آغاز شده. ازین‌به‌بعد است که این خاک "خطرناک" می‌شود. "باید رامش کرد با خون". و رام نمی‌شود که نمی‌شود. خاک خاورمیانه خاک روسیه نیست که اگر خاک یخ‌زده‌اش را بشکافی به گاز متان برسی که میکائیل/میخائیل‌اش دست‌آخر موشک‌ساز شود. خاک خاورمیانه، خاک اروپا نیست که وقتی خاک سبزش را بکنی به سکه‌ی طلا برسی که میکائیل/میشل‌اش تاجر عتیقه شود و اگر ذره‌ای از چوب صلیب اصلی را هم پیدا کند حاضر باشد "خود مسیح" را هم دوباره برای آن بکشد. میکائیل خاورمیانه خود میکائیل است با چهارپر و شمشیری آخته. قبل از زمان ظهورش در آخر رمان، در اول رمان به خواب ناصر می‌آید. اما ناصر "گم‌شده"تر از آن است که او را به‌جا بیاورد.

"خدا" در رمان خون‌خورده تنها در دو موقعیت حضوری به‌غایت هذیانی دارد. اولی در تکرار بی‌شمار عدد "سه" در سرتاسر رمان که گویی اصلن عددی به‌غیر از سه در هستی نیست. همه‌چیز سه‌تایی پیش می‌رود؛ از تعداد طناب‌های دار گرفته تا تعداد گلوله‌های سینه‌ی منصور. از تعداد روزها و ساعت‌ها گرفته تا تعداد آدمهای هر گروهی. همه‌چیز در تجاهلی بدیهی و طبیعی سه‌تاییست. این عدد نسبتی آشکار با مسیحیت دارد که از توضیح مستغنیست، اما با اسلام؟ اسلام نه، تشیع! هرقدر که اسلام سنی پهلو به یهودیت می‌زند، این اسلام شیعیست که در سایه‌ی محوریت "مادر" در کنار مسیحیت قرار می‌گیرد. در اسلام شیعی این سومین امام است که "خون خدا"ست و البته در سوره‌ی مریم که در تفاسیر شیعی روایتی باطنی از ماجرای خون خدا را دربر دارد با آیه‌ای از جانب خدا برای زکریا روبرو می‌شویم که در رمان هم به‌آن اشاره‌شده: گفت پروردگارا نشانه‌ای برای من قرارده فرمود نشانه‌ی تو اين‌است‌كه سه شبانه [روز] با اينكه سالمی با مردم سخن نمی‌گویی. مریم/دهم. حضور مکرر عدد سه در تمام جنگ‌ها و صلح‌های رمان می‌تواند اشاره‌ی محوی به تقدیر قیوم کل باشد که معلوم نیست چرا دیگر به وضوح گذشته در کار بشر مداخله نمی‌کند. اما پایان این رمان نومیدانه و مغلوب را می‌توان به‌نوعی با حضور معجزه‌آسای میکائیل، فرشته‌ی مقرب خداوند برای نجات انسان و برقراری صلح به‌گونه‌ای دیگر فهمید. این صحنه هیچ بازیگر انسانی ندارد؛ خدا میکائیلش را که تصویری از او روی شیشه‌ی کلیسای مریم مقدس نارمک با شمشیری آخته نقش بسته‌بود برمی‌انگیزد تا در برابر دماغه‌ی متجاوز موشک اسکات- بی بایستد تا یکی از سه قطعه‌ی اصلی موشک بسوزد تا موشک شکست بخورد، موشکی که به روسی سخن می‌گوید و الان جنازه‌ی او هم در موزه طرد شده، و موشک منفجر نشود و مرد مومن خدا، خاچیک، که بر خلاف همگان که تاریخ از آنها پر بود، یکه و بی‌نظیر، مومنی که ایمانش را از ادبیات به جای کتاب مقدس می‌گیرد، دستهایش را حائل نوزادی که برای تعمید آورده‌شده کند و سر به شمشیر میکائیل بسپارد. خون خاچیک فدیه‌ای برای "آرام" -نوزاد مغتسَل- در آب می‌ریزد، باشدکه "آرامش" به این خاک برگردد چراکه این نوزاد از ابتدا خون و آب را با هم بلعیده. جنگ و صلح را با هم. خداوند بازهم یکی از دردانگانش را برای انسان قربانی می‌کند. خاچیک قدیس اعلام می‌شود. قدیسی که شک در ایمانش رخنه کرده‌بود و یادش نبود آخرین بار کی با خدا سخن گفته ولی با این وجود هم او بره‌ی خواستنی خدا بود. گرچه درنهایت این حقیقت که حضور و غیاب خداوند در این رمان یا در روایت تاریخی راوی از خاورمیانه به هر حال با مرگ عجین شده‌است کمترین خللی نمی‌پذیرد.


مرگ

مهدی‌یزدانی‌خرم به مرگ می‌گوید "بی‌جان‌شدن". بی‌جان‌شدن سرراست‌ترین و علی‌السویه‌ترین عبارتیست که می‌توان به‌جای "مردن" به‌کار برد. اما همین سرراست‌بودن کار را سخت می‌کند. قلم راوی انگشت در هر گوشه‌ی کتاب می‌کند و جان می‌جوید تا بی‌جان کند به‌قاعده‌ی محمود غزنوی که قرمطی می‌جست. اما او با هر بی‌جان‌کردنی یک قدم از "مرگ" دورتر می‌شود. تا جایی‌که دست‌آخر "موشک اسکات-بی" روسی راوی را کاملن لو می‌دهد: "در گوشه‌ای رها شده‌ام. من منفورترین شیء عالمم. من نتوانستم... نتوانستم... نتوانستم". این صدای یک "موشک ناکام" است که "در شمشیر فرشته نگریسته است". راوی هرچند مدعیست مرگ را بی‌جان‌شدن می‌داند اما مرگ برای او فقط بی‌جان‌شدن نیست؛ که اگر او می‌توانست حتی یک‌بار "بی‌جان‌شدن" را توصیف کند دیگر نیاز نداشت به چنین قتل عامی در رمان دست بزند. در ثانی برای نشان‌دادن بی‌جانی، قلم باید خیلی جان‌دارتر از سبک گزارش‌نویسی بنویسد که این خود نقض غرض است. به دریافت من آنچه برای راوی مرگ‌تر از "بی‌جان‌شدن" است "ناکامی" است. برای او صرفن بی‌جان‌شدن اهمیتی ندارد اما داستان ناکامی چیز دیگریست. آدمهای داستان یزدانی‌خرم تنها نمی‌میرند بلکه آنها -همگی بدون استثنا- ناکام می‌میرند. ناصر در آرزوی اروپا ذوب می‌شود. مسعود به‌امید پیروزی سکته می‌کند. منصور وسط جنگ شهرت و شهوت را با هم می‌خواهد که سه تیر روانه‌ی قلب و شکمش می‌شود. محمود زیبایی زنانه‌ی نجات‌بخشی را لنگ‌لنگان تمنا می‌کند که تیری استخوان صورت عشقش را خورد می‌کند و او را مجنون بی‌حواس اماکن متبرک رها می‌کند و طاهر، فقط شش سال دارد، می‌خواهد برف را در هوا بگیرد یا باد را در مشت؟ هیچ‌کدام به آنچه می‌خواهند نمی‌رسند و در اوج خواستن بی‌جان می‌شوند. دیگران هم همینند، از سیاوش تا تهمینه، از ابوالحسن تا آرزو و هر سه مریم. مریم ناصر با زبان گویایش، مریم دختر نوح با لب‌های ریخته‌اش و ماری راهبه‌ی لال. مرده، شکست خورده، گم شده، همه بی‌جان. همه بی‌گور، همه ناکام.


عشق

اولش خون نبود، عشق بود. عشق، خون شد، وطن شد، زن شد. عشق به‌اندازه‌ی خون ریخته، آماده‌ی دلمه بستن. به‌اندازه‌ی وطن، محکوم به تجاوز و به‌اندازه‌ی زن... دلمه بسته، تجاوزشده، پستان بریده، زخم‌خورده و ساکت. ساکت مثل "مادر پسران". بی‌صدا، بی‌نشان، از همه رنجورتر، از همه ناکام‌تر، از همه گورگرفته‌تر. یکی روی دیوار از وطنش می‌نویسد و مفقودالاثر می‌شود. یکی آواز "بحبک یا وطنی" می‌خواند و مفقودالاثر می‌کند. عشق معمای این رمان است که حتی از خدا هم نامرئی‌تر است. اما رد خفیفی از همین عشق است که رشته‌ی دانه‌های تسبیح مرگ می‌شود. از همان روزی که سردار خراسانی را در منجنیق گذاشتند و پرتابش کردند تا لاشه‌اش توی هوا تکه‌پاره شود و خونش بر برج کلیسای یعقوب بریزد تا شتک خون مسلمانی بر دیوار مسیحایی ردی بگذارد، این عشق ناقص‌الخلقه‌ی زودرس نابهنگام در رمان شروع شد و خون ناصر را در کلیسای بیت‌اللحم ریخت و خون مسعود را در کلیسای گاراپت و خون منصور را پای کلیسای بانوی لبنان و خون محمود (که در تن تهمینه بود) در کلیسای مسروپ و خون طاهر که باید در کلیسای مریم مقدس ریخته می‌شد جهش اندکی کرد تا در آب منجمد شود. سردار خراسانی عاشق خدای خون‌ریزش بود، ناصر عاشق مریم، مسعود عاشق وطن، منصور عاشق ماریا و لو فیگارو، محمود عاشق تهمینه و طاهر را مجال عشقی جز هوا نبود. اسلام عاشق مسیحیت بود، مسیحیت عاشق اسلام. یکی به دیگری بشارت داده‌بود. دیگری آن را "ذکر رحمت پروردگار" می‌دانست. باید صلح می‌بود اگر این عشق اینقدر ناقص‌الخلقه نبود. باید ایران برادر عراق و عراق برادر ایران می‌بود اگر این عشق اینقدر عجول و شهرآشوب نبود. اما صلاح‌الدین که صلاح دین بود اما صلاح خدا نبود خون سردار خراسانی را روی دیوار کلیسای یعقوب پاشید و هزاران خون دیگر را در خاک فرو کرد و ما از اینجای "بحبک یا وطنی" را شنیدیم. دیگر نمی‌شد جلوی این عشق بیمار را گرفت. و دیگر نمی‌شود. چیزی که مانده، عشق به جنگ است و تصاحب و تجاوز. روح خبیث خالدار هر قدر هم که بگردد صلاح‌الدین را پیدا نخواهدکرد. صلاح‌الدین از همه بیشتر گم شده‌است. با عشق موهومش به دمشق، "دمشق که تا تاریخ باقیست امن خواهد ماند" و تاریخ پر است از شهرهایی که باید تا تاریخ باقیست امن بمانند اما عشق کسانی به وطن و کسانی به نفت و کسانی به خدا از آنها ویرانه‌هایی جاودان می‌سازد.

رمان خون‌خورده، رمان سخت‌جان آسان‌خوانی است. می‌کوشد تا از بالاترین نقطه‌ای که برایش امکان صعود دارد مثلن از بالای صلیب لق کلیسایی در نارمک به انسان ایرانی نگاه کند که آدم نمی‌شود و به خاک خاورمیانه که هرچه خون بخورد، رام. رمانی که اگر چند اشتباه خنده‌دار مثل جابه‌جا نوشتن ذکر رکوع و سجده در آن نبود می‌توانست تا مدت‌ها خط لبخند آدم را کور کند. رمانی که تاریخ را بی‌خجالت تصرف عدوانی می‌کند تا همان‌چیزی را تحویل خواننده دهد که دست‌آخر خود تاریخ می‌خواست تقدیم کند؛ با این تفاوت که تاریخ همین مرگ‌ها را چند دهه کش می‌دهد و سکرات یک ملت را بیشتر و سر فرصت تماشا می‌کند و راوی که دیگر چشمش ازین ناکامی‌ها پر شده کار را یکسره می‌کند و بدون توصیف زیاد، فقط کمی خودمانی‌تر از لحن روزنامه‌ها، خبر را زودتر میدهد. عکس روزنامه‌اش را هم چاپ می‌کند که نگویی دروغ است.

مهدی‌یزدانی‌خرم هم به‌خوبی روح خبیث خالدار می‌داند که "درد چگونه جان را شاد می‌کند"؛ ازین‌رو در میان فصل‌های رنگی کتاب که به رنگ چراغ‌های حجله و شیشه‌های کلیسا نقاشیشان کرده تلاش می‌کند تا به مخاطب ایرانی خون‌دل‌خورده‌اش، این مادران پسران و پسران کریم بفهماند هرکجا بروند آسمانش همین رنگ است و حتی اگر تمام میخاییل‌ها و میشل‌ها و مایکل‌ها هم برای پسران سوخته و دختران لب‌ریخته‌ی این خاک موشک و دلار بیاورند این خاک خون‌خورده که نفت عق می‌زند و حجله میزاید، پای تقدیر آن‌ها را رها نخواهدکرد. مسئله صلیب و هلال نیست که اینجا زیر هر صلیبی هلالی و زیر هر هلالی صلیبی است. مسئله خط سرخ پرابهامیست که تاریخ گوربه‌گورشده دور این خاک کشیده و راوی چاره را در این می‌داند:

"عیسی، یگانه مولود از پدر، هنگامی که زمانش فرا رسد و بازگشت فرمودی، روح خفته‌ی مهدی‌یزدانی‌خرم را به‌یادآر".

استغفرک و اتوب الیک ای پدر آسمانی، هنگامی که زمانش فرا رسید و بازگشت فرمودی و روح خفته‌ی مهدی‌یزدانی‌خرم را به‌یاد آوردی، تمام مهدی‌ها و تمام یزدانی‌ها و تمام خرم‌ها را به‌یاد آورده‌ای.

آمین.

instagram.com/mim.imami


خون خوردهمهدی یزدانی خرمجنگ و صلحتولستوینقد رمان
_ منتقد ادبی و پژوهشگر instagram.com/mim.imami
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید