جایی خوانده بودم که بلوخ دربارهی تفاوت لوکاچ و بنیامین گفته است آنچه لوکاچ نداشته و بنیامین بهتمامی داشته، چشمانی منحصربهفرد و دقیق بوده؛ چشمانی ریزبین برای نگریستن به جزئیات بااهمیت، به حاشیه، به غرابت غیرمعمول، غیرکلی و اثرگذاری که "وصلهی ناجوری" است و از اینرو توجهی کاملن صریح و ویژه میطلبد. نکتهای که در این نقلقول ضمنی بهنظرم مهم میآید، یکی از روشهای اساسی مواجهه با اثر هنری است: دیدن و فهمیدن "وصلهی ناجور". "وصلهی ناجور" میتواند یک جمله، یک شخصیت، یک خردهروایت، یک حرکت عجیب قلم، یک کلمهی نامأنوس یا هر "چیزی" باشد. این "چیز" اگر رفتاری درجهت کلیت اثر نداشته باشد، در نظر مخاطب عام فورن اضافی و بیخود تلقی میشود و در نظر منتقد، درجا تبدیل به همان درزی که او با شکافتن آن میتواند به بطن اثر راه پیدا کند.
در "مشق شب"، اثر امیر نجفی، مرد لاغر و بلند قد سیاهپوش گوشهی چپ صحنه، همان "وصلهی ناجور" است. او از اعضای خانواده نیست. اعضای خانواده حتی او را که فعالانه تغییراتی در شکل صحنه (=زندگی آنها) میدهد نمیبینند. او کلامی صحبت نمیکند. ناظر ساکت و مرموزی است که بهجای آقای همسایه به در میکوبد؛ بهجای پسر روی میز میشاشد؛ مثل پدر زنگوله دارد و اصلن نمایش با او آغاز میشود و با او پایان مییابد. شاید اگر بتوانیم برای او نامی انتخاب کنیم که نمودار فعل او در صحنه باشد بتوانیم او را بهتر بفهمیم. اولین بار او را در تاریکی صحنه وقتی فقط پاهای زیر میز در نور هستند -احتمالن مشغول چیدن چیزهایی روی میز- دیدهایم. او وقتی مرئی میشود که شمعهای روی میز را روشن میکند و با این کار "نور" به صحنه و بهخصوص بالای میز پاشیده میشود. او نور را به صحنه آورده است. شاید نام "لوسیفر" (=آورنده ی نور) برای او مناسب باشد. "لوسیفر" با عینکی که شیشههای سرخ دارد، بعد از روشنکردن صحنه، در جایگاه ناظر که غرق در نور نارنجی کدری است مینشیند. نمایش با دعای خانواده به درگاه "پدر آسمانی" آغاز میشود. خانواده بهوضوح قربانی خشم و تحکم "پدر زمینی" است. بیایید حالا که متن نمایش اینقدر الاهیاتیست ما هم با کلمات دین دربارهی آن صحبت کنیم. "پدر زمینی" شرعیات غذاخوردن را تعیین میکند. برای غذاخوردن سر میز او، باید "مناسکی" بیمعنی به هر قیمتی رعایت شود. مثلن در "زمانی معین" (نواختهشدن زنگوله) همه باید مکعب روبیک بهتمامی سیاهی را حل کنند. سپس دستمال سفره را مانند پیشبند ببندند و بدون کلامی حرف غذایشان را بخورند. اگر کسی در این میان حتی بهضرورت سخن بگوید این مناسک "باطل" میشود. پسر کوچک که اضطرار تخلیهی مثانهاش را دارد و یکبار مناسک غذاخوردن را باطل کرده، در میان نیایش به درگاه "پدر آسمانی" کنترلش را از دست میدهد. "لوسیفر" بهجای او تمام "بالای میز" را در شاشی که از شلنگ سیاه او بیرون میآید غسل میدهد. به "غذاها" شاشیده شده. از همینجاست که "عذاب" (=بحران) خانواده شروع میشود. "رزق" آنها ملوث شده است. برای "تطهیر"، اول باید مجرم بهسزای اعمالش برسد؛ اما در کمال تعجب جرم او محرز نمیشود چون او نمیتواند بلند شود. او فکر میکند به صندلی چسبیده است اما با توجه به وضعیت برادر بزرگ میفهمیم درواقع این پای اوست که در "زمین" گرفتار است. همه بهغیر از برادر بزرگ پایشان روی "زمین" است و سرشان؟! تقابل پدر آسمانی و پدر زمینی، تقابل پاها و سرها را تقویت میکند. سرشان در "آسمان" است. بهنظر میرسد اگر زیر میز را "زمین" و روی میز را "آسمان" تصور کنیم دلیل خوبی برای روشن بودن زیر میز در طول نمایش -علیرغم عدم وجود هیچ حرکتی برای پاها- خواهیم داشت. سرهای خانوادهای که پا در "فیزیک" و "زمین" دارند، در "متافیزیک" و "آسمان" است. با گفتار دینی، زیر میز دنیا و روی میز عقبیست (حالا با تفسیری مسیحی، چه فرقی میکند؟!). "پدر زمینی" بهمثابهی نهاد دین، قانونگذار و خشن است. برای بحرانها بهدنبال مقصر و در آرزوی قربانیکردن است. او همهچیز را از چهرهی گناهکارش میشناسد؛ حال آنکه خود از همه عاصیتر و آلودهتر است. او با دختر کوچکش رابطه دارد! "لوسیفر" با کمک ناخواستهی "پسر کوچک" به بساط معنوی نهاد دین شاشیده است! پسر بزرگ که آلودهی دنیا نیست (پاهایش برای لمس زمین کوتاهند) درنهایت میتواند برفراز میز حرکت کند و پدر زمینی را به درک واصل کند. اما حتی او هم نمیتواند چیزی بیشتر از یک یاغی، یک پدرکش، یک مطرود کسی باشد. این باز هم لوسیفر است که بهجای "آقای همسایه" به در میکوبد. امید خانواده برای بیرون رفتن از وضعیت سخت "شام آخر/مشق شب". به در میکوبد اما جواب نمیدهد؛ چون قرار نیست "رجعتی/بازگشتی" وجود داشته باشد. فقط امیدهای واهی که از قضا خود لوسیفر آنها را تقویت میکند. اوست که پسر بچهای که میگوید پیک آقای همسایه است را میآورد و بر سر و رویش برف میریزد، در حالیکه پسر لباس چندانی هم در بر ندارد. از کجا معلوم اصلن برفی وجود داشته باشد؟ تنها کار پسر ایناست که بگوید همسایه در برف گیر کرده و قطاری هم قرار نیست حرکت کند. او که قدش به اندازهی ارتفاع میز بهنظر میرسد، تنها "انسان" صحنه است. بهتمامی زمینی؛ به تمامی "دنیوی". او حتی به میز نزدیک هم نمیشود. خود را درگیر مصیبت گیرافتادن آدمهای دیندار در عقیدهی متنجسشان نمیکند. فقط پیام میآورد که "او نمیآید". و اینچنین "تکلیف فردا" روشن میشود. آنها فلجتر و فلجتر میشوند تا جاییکه نهایتن از حرکت باز میایستند. میمیرند. منجمد میشوند. سخت می شوند. سنگ میشوند. بساطشان برچیده میشود و در تاریکی لوسیفر آرام قدم برمیدارد. در مقابل اجساد خشکشده میایستد. سیگاری روشن میکند و در معرض نوری روحانی روشن میشود. فقط اوست که میماند و حرکت میکند و پشت به آدمها با آرامش سیگارش را دود میکند. "لوسیفر" یکی از نامهای "شیطان" است.
در تاریخ کفر، نفی دین همواره از سنگر "انسان" بوده است. اعادهی حیثیت انسان در برابر وراانسان: اومانیسم. اما مشق شب نجفی آیا از روی سرمشقی اومانیستیست؟ بهعبارتی آیا انسان نجفی -همان پسربچه ای که خبر از نیامدن همسایه میدهد- تماماً انسانیست؟ انسانی کندهشده از چسب متافیزیک؟ و تمامن زیر سقف آسمان؟ البته که خیر. قد و بالای لوسیفر، سقف آسمان را هم خراشیده است. پسربچهی نجفی، یک پیامآور صغیر است از جانبِ جنابی بلند. یک عروسک برهنه در دستان بازیگوش لوسیفر. بله او طفیلی شیطان است.
جناب نجفی،
ما درآخر که انسانتان به تعظیم آمد برایش دست زدیم اما،
شیطان خودش به ما پشت کرد!