این دربارهی اقتباس شایستهی افشین زمانی از رمان شگرف هوشنگ گلشیریست. دربارهی جفتجفتچشم، خیره به دو خط موازی کف صحنه که هیچوقت بههم نمیرسند، مگر اینکه پایههای تیز و خونآلود یک صندلی هربار جراحتی، زخمی، شکافی در گوشهای ایجاد کند تا به زور جنون، هر کسی دیگری شود. کل صحنه همین است؛ یک علامت مساوی عظیم پوشیده از چرک و خونی که اگر نباشد هم میتوانیم در لباس زری و فخری، تموجش را ببینیم و یک صندلی لهستانی قراضه که همان تخت پادشاهی و اریکهی قدرت و کرسی سلطه باشد. روی این علامت مساوی نوکرهای چلاق زیر بار شلاق تحقیر و تطمیع شازده، دست توانای قتل و غارت میشوند؛ زنان بیوهی محروم از مرد، متهم به زنا و مقهورِ حد میشوند؛ کلفتهای سیاهپوش برای خاتون هم آدم میکشند هم آبکشی میکنند؛ رعیت، در پیلهی کفن شعار میدهند و با پای خودشان به سمت نیستی سُر میخورند؛ یکییکی از ترسِ خودشانبودن اخته میشوند و اخته میکنند؛ زنان مظلوم با دستهایی که از شاش و خون و چرک رنگین و بویین است، چرخ چاه بیپایان ستم را خود، میچرخانند و مینالند و مردان، عملههای نظامی هستند که در آن "صندلی" هرجا باشد باید در مقابلش خمید و خماند. دستآخر آن از همه مظلومتر، امید آبادی که بیش از خون، شاش در تنش جاریست بر "صندلی" مینشیند و در این لحظهی باشکوه تهی، در این آنِ تکرارنشدنی که شاید وقت نفسکشیدن باشد و وقت شستن خونها، همهچیز خیلی ساده خیلی طبیعی و اتوماتیک تکرار میشود. علامت مساوی تعبیر می شود: همه تنها در مرگ برابرند.
گلشیری راوی این زوال عفن در خاندان شازده احتجاب بود و زمانی با تجسد بخشیدن به مفهوم زوال، سویههای غریبی از فساد تجزیهکنندهی قدرت را جلوی چشمان ما تکانتکان داد. شاید مرگ نقطهی برابرکنندهی آدمهای گلشیری باشد، آنجا همهچیز آنقدر در هم تنیده میشود و با هم جریان مییابد که تمام نیروی خلاقهی مرگ را صرف حرکت سریع رو به پایانش میکند. آنجا همهچیز تمام میشود و خلاص! اما در اقتباس زمانی ما شاهد چیزی مهیبتریم. اینجا همهچیز میچرخد و میچرخد و هرگز تمام نمیشود. نیروی خلاقهی مرگ هرآن در هیئتی جدید به ما نیشخند میزند؛ از رحِم مهربانو به سترونی فخرالنساء میرسد اما نه زادن آن و نه نزاییدن این، مرگ را متوقف نمیکند. نمایش پر از آدمهاییست که روحشان در چنگال مرگ آنچنان فشرده شده که جز کُشتن از آنها نمیتراود. اینجاست که به یاد تفسیر تکاندهندهی هانا آرنت از خشونت میافتیم. او که معتقد است مرگ -این "غیرسیاسیترین تجربهی انسان"- فقط وقتی در انسانها برابری ایجاد میکند که "به تنهایی" رخ دهد. «مرگ در تجربهی آدمی حدّ نهایی تنهایی و ناتوانی است. ولی آنگاه که به اتفاق دیگران به هنگامِ عمل جمعی با مرگ روبهرو میگردیم، سیمای آن دگرگون میشود و چنین مینماید که هیچچیز نیروی حیاتی ما را بیش از احساس نزدیکی با آن شدت نمیبخشد... گویی مرگ ما، ملازم بقای بالقوهی گروه و در تحلیل نهایی ضامن جاودانگی نوع بشر است. که ظاهراً از مردن پایانناپذیر انسانها تغذیه میشود، به بالا خیز برداشته است و به برکت خشونتگری از قوه به فعل میرسد.» (خشونت،ص ۱۰۲) اینجاست که برابری طبیعی مرگ با حضور یک "صندلی" به هم میریزد. قدرت، وجه سیاسی مرگ را فعال میکند، به آن خلاقیت و دلیل میبخشد و دوامش در جامعه را تضمین میکند. "قدرت" برای مرگ دلایل متفاوتی میتراشد تا برخی مرگها را عزیز و ارزشمند و برخی را ذلیل و ارزان جلوه دهد. تا بهاینوسیله، هول مخوفِ برابری در مردن را از ذهن جامعه بزداید، هرچه نباشد همیشه افرادی هستند که مرگشان موجب جاودانشدن یک ایده یا آرمان یا حفظ "نوع بشر" خواهد بود -البته تنها زمانیکه نوع بشر را به یک گروه یا طبقه یا نژاد خاص تقلیل دهیم- و دیگران در برابر آنها حقیر و فرومایهاند. کسانی که مرگ از زندگیشان محافظت میکند تا دیگران از اینکه با پادشاه در مردن برابرند نترسند. (که اگر چنین شود این سوال پیش میآید که چرا در زندگی برابر نیستند و آنوقت قدرت به اجبار باید چند مرگ باشکوه نشانشان دهد تا دیگر چون و چرا نکنند!) دقیقن همینجاست که "ترس از برابری در مردن" به شکل "ترس از برابری در کشتن" نمودار میشود. ما در مردن هم برابر نیستیم چون آن بیرون کسانی هستند که برای "جاودانهشدن" یا بر اریکهی قدرت ماندن و صندلی را رها نکردن، کسانی را تربیت کردهاند که عاشقانه و عامدانه آدم میکشند! تا با این کار از دید خودشان مرگی برتر از دیگران داشته باشند و از دید قدرت، خونشان پایههای صندلی را محکمتر به زمین بچسباند. به همین سادگی چرخهی مرگ در جامعه میچرخد، روزی به بهانه ی خون اشرافی، روزی به بهانهی شاش نوکری! چه فرقی میکند؛ مهم آن "صندلی"ست.
اینجا آرنت ماجرای "صندلی" را اینطور روایت میکند: بر اساس مفهوم سنتی، قدرت با خشونت برابر است. قدرت به شکل طبیعی انبساطپذیر است یعنی اشتیاق درونی به رشد دارد. خلاق است چراکه این متناسب با انگیزهی رشد است. همانطور که در قلمرو زندگی ارگانیک همهچیز یا رشد میکند یا کاهش مییابد و میمیرد، در عرصهی روابط بشری نیز قدرت تنها از راه توسعه میتواند خود را حفظ کند؛ در غیراینصورت منقبض میشود و از بین میرود... به قول ضربالمثل روسی پادشاهان کشته میشوند اما نه به دلیل استبدادشان بلکه به دلیل ضعفشان. مردم چوبههای دار را نه به مجازات استبداد بلکه بهدلیل مجازات بیولوژیکی ضعف برپا میدارند... و این تفسیر استعاری قدرت مبتنی بر رشد ارگانیک، خطرناکترین نوع تفسیر سیاسی خواهد بود. چراکه به وسیلهی آن، خلاقیت خشن و مرگبار قدرت به راحتی توجیه میشود. (برگرفته از خشونت، صفحات پایانی فصل سوم)
در اقتباس عالی شازده احتجاب به صراحت و زیبایی تمام شاید نمود تفسیر ارگانیک از قدرت بودیم. با همان نتایج بیانتهای خفتبار و خشنش. مردانِ قربانی شکنجه و تحقیر در مُقام "صندلی" خود شکنجهگر و تحقیرکننده و دستآخر قاتل میشوند. زنانِ قربانی تبعیض و اهانت هم در مُقام "صندلی" خود به تبعیض و اهانت دامن میزنند. هرچه فریاد کنند "لعنت بر زورگو و زورشنو" چهسود، چون مردم یا زورگو هستند یا زورشنو و "آنقدر زهر در جانشان ریخته که دیگر پادزهری..."، صدا در تاریکی محو میشود.
پن: صد حیف که در روزهای پایانی این اثرِ به یادماندنیِ فاخر به تماشایش نشستم و فرصت چندینبار دیدن آن را از خود دریغ کردم. بر شمایان باد به اجرای آخر!