این روزها، اگر کسی 10 کلاس هم سواد داشته باشد در درس تاریخ خوانده که مشروطه چه بود و چه کرد. حتی در رسانه ها هم دیگر میتوان شنید که مشروطه چیست و چه نتایجی از آن حاصل شد.
چند وقتیست مشروطه را در لوله آزمایش ریختهاند و عجیب این ور و آنورش می کنند تا قرائت های مختلف از آن دربیاید؛ حال آنکه اگر مشروطهچیان میدانستند قرار است اینگونه تعریف و توصیف شوند، در آن بحبوحه چند نفر میرزابنویس میگماشتند تا بنویسند و لابهلای تاریخ گم نشود رسالتها، آرمانها و خلاهایی که بهوجود آمد و آن زمان نتوانستند حلش کنند و نشستند به این امید اینکه فرزندانشان دستی بر آتش ببرند،حال آنکه فرزندانشان حتی نفهمیدند مسئله کجاست!
نه اینکه این روزها گیر افتاده ایم و فقط حرف میزنیم نه، اما عملمان قد حرفهایمان نیست. بیشتر اینکه بلد نیستیم وگرنه جرئتش را هم داریم، اما حالش را نه.
بیماری فرهنگی که در زمان مشروطه آغاز شد و تا الان هم دارد از ما تلفات میگیرد. سال 1285پس از اتحاد روشنفکران با روحانیون فرمان مشروطه امضای شد و ما سعی بر درمان امراض و جبران نداشتهها در فرهنگِ سیاسی و اقتصادی و قضایی و تربیتی و هنری وارتباطی و... داشتیم. آن هم با وام گیری از غرب و غربیسازی جامعه. سخنرانیها و مقالات متعددی در جامعه و نشریات پدیدار شد. مثلا حسن تقیزاده نوشت باید از فرق سر تا نوک پا فرنگی شویم تا مشکلات حل شود! با آوردن چهار تا ابزار و ادوات تکنولوژی و تربیت چند تکنسین که ما غربی نمیشویم.
تعدادی از روحانیون جلوی این تفکر ایستادند اما زورشان نرسید و نسل دوم مشروطه بعد از آن همه مقاومت، برای پیشرفت میهن عزیزشان آسیب شناسی کردند و معتقد بودند که مشکل در ساخت زیرین زندگی، روابط و نظامهای اجتماعی است، مشکل از نظام آموزشی است؛ از نظام حقوقی است؛ از نظام خانواده است؛ از خرده نظام اوقات فراغت و پوشش و... است. انگار باید روح جامعه و تمدنمان را دودستی تقدیم آقایان میکردیم تا روح غربی با آنهمه اهنوتولوپ را جایگزینش کنند و بگویند که آقا! هرکسی آنطوری که ما میگوییم نیست عقب افتاده است و اشتباه میکند.
این تفکر حاکم شد و به این واسطه قاجار جای خود را به پهلوی داد. پهلوی که آمد کانون پرورش افکار تاسیس کرد تا میراث مشروطه را مراقبت کرده باشد و آن را به بار بنشاند. نه اینکه فقط شاه و عدهای معدود خواستار این تغیرات باشند نه، بلکه مردم هم از این راه حمایت میکردند و خواستار این رویه بودند.
سیمای غرب و پیشرفت تکنولوژی آن، به حدی جذاب و مسحورکننده بود که عدهی کثیری می خواستند غرب دوم را در ایران بارگزاری کنند.
در دیگر سو اما، اتفاقات متفاوتی در حال رخ دادن بود؛ تغییرات سریع در پوسته بیرونی جامعه سبب شده بود هسته هویت مردم که یک هویت شیعهی ایرانی بود نتواند با تغییرات بیرونی همگام شود و اینها با هم جور درنمیآمد. جامعه دچار یک بیماری هویتی شده بود که در مسیر غربی شدن، هویت شیعهی ایرانی برایش وصلهی ناجور بود. «فرهنگ رجایی» در این باره می نویسد: «جامعه و دولت پس از جشنهای 2500 ساله کاملاً در مقابل هم ایستادند. بعد از این مراسم، اولا رسما اعلام شده است که ساختار شاهی و سلطنت با اسلام در تضاد است و ثانیا رسالههای متعددی تالیف و نشر یافته که بدیلی برای حکومت شاهی ارائه دادهاند. از میان آنها، طرح حکومت اسلامی یا اندیشه ولایت فقیه از همه معروفتر و اساس نظام بعد از انقلاب شد.»
در دوگانگی موجود میان فرهنگ مدرن و فرهنگ شیعی ایرانی که گاهی یکی بر دیگری غلبه می کند گاه ما تا مرز شبهغربی شدن و گاه به سمت تمدن اسلامی- ایرانی میرویم. انقلاب اسلامی هم با وجود برجستگی هایی که دارد هنوز نتوانسته این بحران هویت را بهصورت کامل درمان کند. زیرا هنوز شاگردان مکتب روشنفکری که در دوره قاچار و پهلوی پا به ایران گذاشت، در لایه های مختلف حکومت حضور دارند و تفکراتشان سرنوشت مردم جامعه را تحت تاثیر قرار میدهد. البته ایدئولوژی انقلاب، غرب ستیزی نیست بلکه میگوید من میخواهم دنیا و معاش انسان را در کنار آخرت و معنویت در زندگی اجتماعی محقق کنم، که به قول روح الله خمینی رهبر این انقلاب ما با سینما مخالف نیستیم. ما با فحشا مخالفیم، این جمله نشان می دهد این جامعه بالقوه ظرفیت تبادل تمدنی و تبادل در لایهی فرهنگ، در یک مصداقی مثل سینما را دارد؛ اما به شرط آن که نسخه درست برای آن بنویسند و به شرطی که درست آن را مدیریت کنند.
یادداشتی از فاطمه صادقی
دانشجوی علوم مهندسی دام و طیور دانشگاه تهران