میم باقری
میم باقری
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

چالش کتابخوانی طاقچه: اول شخص مفرد

انتخاب من برای چالش این ماه طاقچه کتاب اول شخص مفرد نوشته هاروکی موراکامی است که در سال ۱۴۰۰ منتشر شده. نویسنده مشهور ژاپنی که جوایز بسیاری را در این حوزه از آن خود کرده است.
این کتاب از هشت داستان کوتاه تشکیل شده که تمامی ان ها  از دید اول شخص روایت می شود. هفت راوی این مجموعه داستان مجهول اند و تنها نام یکی از انها یعنی هاروکی موراکامی مشخص است.
از انجا که تا به حال کتابی از این نویسنده نخوانده بودم، با سبک اثارش اشنایی نداشتم و چند داستان اول در کنار روان بودن داستان ها، از اتفاقات عجیب و ناگهانی و بعضا غیر قابل باورش متعجب می شدم که چه طور می شود یک داستان کاملا غیر ممکن را جوری برای خواننده تعریف کنی که او را قویا به فکر واداری و قوه منطق و استدلالش را هم، هم زمان زیر سوال ببری!
اکثر قریب به اتفاق داستان ها در فضای نوجوانی و جوانی می گذرند که امیال در ان سرکش هستند و با وجود سانسورهای مختلف، صحنه های +۱۸ از ارتباطات افراد، در ذهن تداعی می شود.
در بسیاری از داستان ها به موسیقی، انواع و سیر تاریخی ان در دوران زندگی نویسنده پرداخته می شود  که نشان دهنده تسلط نویسنده در این حوزه است و اسامی و سبک های ذکر شده در ان، غریبگی من با این حوزه را مدام یاداور می شد.
در جایی خواندم که منتقد نشریه‌ی نیویورک‎ تایمز درمورد این اثر می‎ ‎گوید: «در این مجموعه به نظر می‌رسد که موراکامی با خواننده احساس راحتی بیشتری می‌کند و اجازه می‌دهد که داستان‌ها حالتی اتوبیوگرافی و اعتراف‌گونه داشته باشند. موراکامی خواننده را با خود همراه می‌کند تا عجیب‌ترین لحظات زندگی را در کنارش تجربه کند و او را وادار به فکر کردن درباره‌ی موضوعاتی همچون زمان، هویت و ارتباط آن‌ها با یکدیگر نماید.»

در ادامه تکه هایی از دو داستان را بریتان می اورم
تکه اول:
《می‌خواهم داستان زنی را برایتان تعریف کنم. فقط موضوع این است که درباره‌اش تقریباً هیچ نمی‌دانم؛ حتی اسمش را به یاد نمی‌آورم یا چهره‌اش را. شرط می‌بندم او هم مرا به‌خاطر نمی‌آورد.
اولین بار که او را دیدم، دانشجوی سال دوم دانشکده بودم و حدس می‌زنم او هم بیست‌وپنج سالی داشت. هر دو نیمه‌وقت در جایی کار می‌کردیم. بنا نبود چنان اتفاقی بیفتد، ولی یک شب را باهم گذراندیم و بعد از آن هرگز یکدیگر را ندیدیم.
نوزده سالم که بود، اصلاً از احوال درونی خودم آگاه نبودم، چه برسد به احوالِ درونی دیگران. با وجود این احساس می‌کردم از عملکرد غم و شادی سر درمی‌آورم. ولی آنچه هنوز از درکش عاجز بودم، وجود هزاران پدیده‌ای بود که در فاصلهٔ میان غم و شادی وجود داشت و اینکه چه رابطه‌ای بینشان برقرار است. بنابراین همواره مضطرب و درمانده بودم.》

تکه دوم:
پرنده گفت: «مرگ همیشه مثل اجل معلق سر می رسد؛ و درعین حال سر وقت و با حوصله کارش را انجام می دهد؛ مانند عبارات زیبایی که به ذهنت خطور می کند. به آنی بند است، اما آنی ابدی. به گسترۀ کرانۀ شرقی تا کرانۀ غربی، و تا بی کرانگی شاید. در این ساحت مفهوم زمان  می شود. از این منظر ممکن است قبل از اینکه به پایان عمرت برسی، مرده باشی و مرگ حقیقی، زمان اضمحلال و فروپاشی است؛ لحظه ای که باقیمانده وجودت نیز به ناگاه و به تمامی محو می شود و به عدم بازمی گردد؛ و این بیان حال من بود.»

https://taaghche.com/book/99114/%D8%A7%D9%88%D9%84-%D8%B4%D8%AE%D8%B5-%D9%85%D9%81%D8%B1%D8%AF




شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید