مهدیه عطائی
مهدیه عطائی
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

بهار کی می تواند اینهمه بی معنی باشد؟

آن روزها روزهایی بودند
آن روزها روزهایی بودند


آن روزها، آن روزهایی که آب خشمگینانه برسر مسافران دروازه قرآن شیراز فرود نیامده بود و خانه های مردم لرستان را

زیر و زبر نکرده بود یا گل و لای را در سفره های خوزستانی ها نریخته بود

آن روزها، که هواپیماها سقوط را فراموش کرده بودند و ما تفنگ هامان را به آسمان نشانه نگرفته بودیم

آن روزها، که مادرها چشم های مضطربشان را به خیابان ها ندوخته بودند و از نیزارهایمان بوی خون نمی آمد

آن روزها که هنوز بچه ها توپ های پلاستیکی را لایی می انداختند در کوچه ها و نمی دانستند قرنطینه چطور نوشته می شود،

روزهایی که تنها کلاس 46 نفره ی یک مدرسه وسط شهر بودیم و cd های فیلم و رمان های عاشقانه را مثل یک راز 46 نفره پنهان می کردیم؛ نزدیک بهار، پیامی دیدم که تکه ای بود از سلمان هراتی " نوشته بود بهار آن است که خود ببوید نه آنکه تقویم بگوید."

من البته جز قسمت تاریخ ادبیات کتاب فارسی دبیرستان کاری به سلمان خان نداشتم و احتمالا بعد از این هم جاذبه ای ندارد اما

بعدها - که برای اتصال به اینترنت صدای بوق نمی شنیدیم، غمگین بودیم ، البته نه به اندازه ی روزهای بعدش - شعر را گوگل کردم.

و هی از آن سال هر بهار توی سرم میپیچد بی آنکه بخواهم و هر سال با غلظت بیشتری میچشمش.

در این روزهای قرنطینه، نزدیک بهار هی میخوانمش که گفته :

"بگذار گنجشک های خرد در آفتاب مه آلود بعد از ظهر زمستان

و گل های گلخانه در حرارت ولرم والر به پیشواز بهاری مصنوعی بشکفند. "

و گفته :

"سلام بر آنان که در پنهان خویش بهاری برای شکفتن دارند و می دانند هیاهوی گنجشک های حقیر، ربطی با بهار ندارد حتی کنایه وار!"

و ادامه داده که "بهار غنچه سبزی است که مثل لبخند باید بر لب انسان بشکفد.

بشقاب های کوچک سبزه، تنها یک سین به سین های ناقص سفره می افزاید

بهار کی می تواند این همه بی معنی باشد؟ "

راستی بهار کی این همه بی معنی شده ؟ و چرا کلمات یکی یکی معنایشان را از دست می دهند؟ ما در میانِ اینهمه سوگ و مرثیه چه می کنیم؟

آقای هراتی آن روزها این سوگ ها را دیده و اینچنین که ما

"در محفل عزای آینه ها و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ" نشسته ایم بوده که گفته بهار کی می تواند این همه بی معنی باشد؟

آن روزها تمام شده و به گمانم ما نفرینی تر از همیشه داریم به زندگی ادامه می دهیم

من باهمه ی سرخوردگی های اجتماعی که با کوچکی تقویمی تولدم توانستم تجربه کنم هر وقت گلوگاهم می سوزد و قلبم مچاله تر از دیروز می شود و آن روزها را هی مرور می کنم و حتی آن روزها که نبودم را مرور می کنم و حسرت میخورم برای این عبور وحشیانه ی روزها، برشی از کلیدر را توی سرم این طرف و آن طرف می کشانم. گل محمد درونم به مارال میگوید این طوری:

چه ات میشود تو , چه ات میشود ؟ شده که آدم بتواند به روزگاری که گذشته واگردد؟ شده که یک روز بگذرد و یک روز از عمر آدم کم نشود؟ راهِ دیروز دیگر بسته است مارال! تو حرف از چه میگویی؟ آن روزها روزهایی بودند و این روزها روزهایِ دیگری هستند!

و اینطوری می شود که چشمهایم را می بندم و در یکی از کانون های شیوع ویروسی جدید این بهار هم

"دستهایم را در باغچه میکارم."

و کاش مومن باشم که "سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم."


بهار مصنوعیدر محفل عزای آینه هاسرخوردگی های اجتماعیجستارها
Product Designer
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید