عمو سیبیلو، اولین ساخته جدی بهرام بیضایی است در سال 1349. فیلمی که تهیه کنندگی آن را کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان برعهده داشت. این فیلم ابدا در رده ی فیلم های منحصر به کودکان و نوجوانان نمی گنجد. نگاهی طنازانه به مسئله ی زندگی. این فیلم بر اساس داستان کوتاهی از فریدون هدایتپور ساخته شده است.
فیلم با دیالوگ های مردی میانسال ( صادق بهرامی) با تلفنی به مخاطبی ناشناس آغاز می شود." تنهایی؟ گفتی تنهایی؟ نه من زیاد تنهایی حس نمیکنم در حقیقت یه جوری خودمو مشغول میکنم . آره در عوض از آرامش کامل. گفتم آرامش! "
مرد در جایی در کناره ی شهر آرامش می خواهد ؛ مردی با سبیل های کلفتِ سیاه و عینک و جدیتی مایوس کننده که طاقت سر و صدای خیابان را ندارد،سر و صدایی که بعد از گفتن کلمه ی "آرامش" کلامش را قطع می کنند . کلام مردی که حتی چهچه ی شجریان اعصابش را بهم می ریزد.
پایین را نگاه میکند که بچه ها – این نمادین ترین تصاویر شور و زندگی – بازی می کنند. "عمو سیبیلو" صدایش می کنند و سعی می کنند جدیتش را به سخره بگیرند.
عمو سیبیلو در کوچه ترسناک تر می شود تا از پشت پنجره ی خانه. توپ بچه ها را می گیرد و میگذارد در کمد. انگار که مرد دارد کلکسیونی از شادی بچه ها در کمدش جمع می کند. این شیء مقدس که هر کدامشان را در یک دریچه می گذارد و درش را می بندد. مبادا از این توپ ها صدایی به بیرون درز کند.
مینشیند روی بام کتاب بخواند اما منظره ی مشوش شهر هم بر اضطرابش اضافه می کند. صندلی اش را میچرخاند که نگاهش به شهر و هرچیزِ مشوش دیگری نیوفتد. که پلاکاردی با عینک و سبیل روبه رویش بالا می آید.
بچه های محله ی عمو سیبیلو ول نکن ترین بچه هایی هستند که میبینیم! صف کشی می کنند ، دروازه را علم می کنند و مسابقه ی فوتبال تیم اتم و پلنگ درست زیر پنجره ی عمو سیبیلوی خسته از سر و صدا برگزار می شود. تماشاچی های پرشوری هم دارند که با داد و فریادشان میتوانند همه ی محله را عصبانی کنند. عمو سیبیلو که جای خود دارد. چپاندن پارچه در گوش ها هم تاثیری ندارد.
من فکر میکنم عمو سیبیلو دارد یک غم بزرگ را با خودش این طرف و آن طرف می کشاند.میانسالی اش را میخواهد در یاد خاطراتش بگذراند که این بچه های سرتق نمیگذارند مرد به غمش برسد. خیره می شود به قاب عکس عروسی اش – آلبوم خانوادگی را دوره می کند که توپ می خورد توی شیشه. شما هم جای عمو سیبیلو بودید خونتنان به جوش می آمد.
می آید پایین چاقویش را فرو می کند در توپ و اینطور گلوی شادی را می برد.
توپ پاره می شود و صدای گریه می آید.
این موسیقی متناسبِ منفردزاده که روح فضا را به بازی می گیرد – انگار که همه ی بچه های روستای "کن" و مدافعان خاموش نشدنی زندگی ساز گرفته باشند دستشان و نواخته باشندش – درست همان چیزی است که باید باشد. طنزی جذاب را قاطی غمِ عمو سیبیلو و شیطنت بچه ها به خوردتان می دهد.
یکی از بچه ها در حین فرار از دست عمو سیبیلو، از بالای دیوار می افتد – روی دست هاشان می گیرند این مدافع شادی و صدا را
نسلی که ساکت نمی شود. نسلی که چاقو هم نتوانست بیخیالشان کند.
بچه ها با یک مصدوم زمین را ترک کرده اند. و حالا تنهایی – سکوت – تنهایی.
کسی پشت خط نیست – تنهایی – 119 – تنهایی –
سکوت – ساعت ده و هفت دقیقه – تنهایی. عمو سیبیلو نمی تواند. عمو سیبیلو هویتش را وامدار صدای آن بچه ها می شود. و حالا انگار خالی ست . این هم آرامش نیست.
میرود سراغشان ، با یک گل به نشانه صلح و توپی که بچه ها را به محله دعوت می کند.
سکانس پایانی : "کی داره میاد؟ عمو سیبیله عمو سیبیله " اینبار اما مرد عصبانی نیست، سکوت نمیخواهد، بسته های خرید را از جلوی صورتش کنار می زند . میخندد و بچه ها نام جدید را برایش فریاد می زنند. او دیگر عمو سیبیلو نیست.
هویتِ جدیدش تشویق می شود. و زندگی دستش را دراز می کند سمت مرد. دعوتی با صدای بلند برای پیوستن به جمع زندگان.
"عمو بیسیبیل بشوت بیاد!"