
مانده بود پشت در، معطل. نمیدانست چطور باید به خانه محقرش پا بگذارد. خانهای که معصومه در آن یک چشمش به در بود و چشم دیگرش به پسرشان نوید که بیشتر شبیه یک برّهی بیزبان بود تا یک بچه. بالاخره در را باز کرد. معصومه از جا پرید. نوید خوابیده بود، با اخم. در آن شش ماه که از مریضیاش گذشته بود، هر بار با اخم میخوابید. مرد به معصومه نگاه نکرد. سرش پایین بود. معصومه آمد سمتش. مرد چیزی نگفت. معصومه مشت آرامی به سینه مرد زد و با صدای لرزان پرسید: «چی شد نتیجه؟»
مرد همانطور سر به زیر گفت: «هیچی. خدا بزرگه معصوم، خدا بزرگه.»
-چی چی رو خدا بزرگه؟ میگم چی شد! سکتهم دادی!
نوید خِرخِری کرد. مرد به زمین نشست و دستهایش را بر سر گرفت. معصومه کمی صدایش را بالا برد: «نگفتی پول عمل این بچهم رو ندارم؟ نگفتی زنم یه ماهه خواب به چشمش نیومده؟ نگفتی حقوق عقبموندهم رو بدین؟ اعتصاب نکردین؟ هوار نزدین؟ پس چه غلطی کردین؟»
مرد با صدایی بغضآلود گفت: «همه این کارها رو کردیم، به خدا کردیم.»
-پس کو پول؟ کو وام؟ کو دکتر؟
مرد آرام گفت: «اخراجمون کردن. من و چندتای...»
معصومه زد زیر گریه. نوید چشمهایش را باز کرد. معصومه زیرلب چیزهایی میگفت. مرد بلند شد و در آغوشش گرفت. معصومه به سینه او چندتا مشت زد. مرد او را محکم گرفت. چشمهای نوید خیس شد. معصومه زیرلب گفت: «کاش هیچ وقت زنت نشده بودم، کاش...» مرد دستهایش را از دور زنش رها کرد.
مریم جعفرنژاد