بابا آدم فنی و دست به آچاری بود، زمانهایی که جعبه ابزارش را باز میکرد و دل و رودهی وسایل را میریخت بیرون تا تعمیرشان کند، من بودم و چشمهایی احتمالا گرد شده از شگفتی و حیرت...تماشای اینهمه خرده ریز عجیب کنار هم که یکیشان نیاز به تعمیر داشت و یکی تعویض و یکی با قطعهای متفاوت جایگزین میشد تا همان کار را بکند برای من سرزمین عجایب بود. به اینترنت که رسید اما قصه برعکس شد، بارها بابا کنار من مینشست و متعجب به صفحهی لپتاپ نگاه میکرد، بعد میپرسید:« الان چجوری میشه که این فایل رو اینجا درست میکنی و یکی اون سمت دنیا میبینه؟ یا همزمان با هم حرف میزنید؟» و من سعی میکردم مصداق آن آدمی نباشم که چیزی را درست درک نکرده، چرا که نمیتواند به زبان ساده توضیحش بدهد... بعد بابا سری تکان میداد و میگفت: عجب! من که آخرش نفهمیدم چطوری کار میکنه.
بابا هیچوقت اسمارت فون دست نگرفت، اخبار را از تلویزیون و رادیو دنبال میکرد و برای احوالپرسی به آدمها تلفن میزد یا هر از گاهی به اندازهی یک چاق سلامتی کوتاه تا دم در خانه یا مغازهشان میرفت. کرونا اما وقتی آمد که چند ماهی بود از تختش بلند نشده بود. ویدیوکال با عمو به جای دیدار از همانجا خودش را رساند به قصهی ما... و وقتی که بابا رفت، آنهمه صلهی رحم و مردمداری سیل شد به سمت تلفن خانه و گوشیهایمان!
چیزی که هیچکس هیچوقت فکرش را نمیکرد این بود که برای بابا آنلاین ختم بگیریم، دوست و فامیل لینک گروه بین هم پخش کنند، من از رفیقم بخواهم یک ربات تلگرامی بنویسد که به هر کس چند صفحه قرآن بدهد تا دور هم ختم کنند و این ربات بشود وقف بابا برای رساندن ذرهای صبر و همدردی به آدمهایی که بعد از این از دسترفتهای داشتند و آن بهار سیاه را در خانههایشان به عزا مینشستند.
فکر کنم ده سالی میشد که ساعت نمیبستم، گلکسی اکتیو را پارسال برای مسابقهی ژئوپارک تریل قشم خریدهبودم. در دوران اوج تمرین و دویدنهای چند ساعته شده بود همراه حواس جمع من. با هم خیابان و اتوبان و کوه را میدویدیم، پادکست و پلیلیستها را یکی یکی رد میکردیم و همینکه یک دکمه SOS دم دستم بود برای روز مبادا، خاطرجمعتر بودم. حالا بعد از یک دوران گیج و گنگ بیشتر شبیه یک همراه کوچولو شده که حواسش هست امروز فرز و چابکتر بودهام یا خموده و خوابالو، حواسش هست وقتی یک گوشه چمباتمه زدهام و ضربان قلبم رفته روی هزار یادم بیندازد که نفس عمیق بکشم، کمتر در خیال غرق شوم و این استرس را ببینم و هضم کنم، حواسش هست وقتی مسافتی بیشتر از دیروز را رکاب زدم تشویقم کند و کاپ قهرمانی نشانم دهد. یا پیادهرویهای تک نفرهام را بگذارد کنار پیادهرویهای سین که هزار کیلومتر آنطرفتر زندگی میکند و پایهی چالشهای دونفرهی S Health است و با قدمهای یک آدم واقعی برایم انگیزه بسازد. روزی که قبول کنی همین بالا و پایین یعنی زندگی به گمانم یعنی خیلی بزرگتر شدهای...
حالا نتیجهی آن دویدنهای چند ساعته شده شده تلاش برای پا پس نکشیدن در شرایط مبهم و آشوبناک. نتیجهی دستاوردهایمان شده تاب آوردن در دنیایی که قبول کنیم یا نه جزئی کوچک از آنیم، با اندکی هوش بیشتر. نتیجهی این همه رنج و فقدان شده غنیمت همین لحظهای که هست، همین آن.
حالا به جای اشرف مخلوقات و قدر قدرتی که باید همه چیز در کنترلشان میبود، موجوداتی را میبینیم که اتفاقا تا همینجا هم خوب دوام آوردهاند. شبکهای از خرد هزاران سالهمان داریم که برایمان زندگی و آگاهی میآورد. این است که قبل از اینکه بلا بر سرمان آوار شود باخبر میشویم، میتوانیم در پناهگاهمان مخفی شویم، از هم فاصله بگیریم ولی کنار هم باشیم...از زیر پتو سر کلاس برویم و با پیژامه جلسهی کاری بگذاریم و با هم کیک بپزیم و با هم ورزش کنیم و با هم برقصیم و اجرای هنرمند محبوبمان را ببینیم و مسخرهبازی دربیاوریم و به ریش دنیا بخندیم و در امان باشیم. میتوانیم آدمهای نابی را پیدا کنیم و همکلامشان شویم که لطف تمام خدایگان شانس هم نمیتوانست همهشان را در دنیای واقعی نزدیک ما بگذارد.
زمان ما، «زمان ما» گفتن حداقل نیازمند ربع قرن عمر و تجربه بود. این سالها اما تکنولوژی چنان شتابی گرفته که سقف آرزوهای هر نسل تا پنج سال بعد به کف مطالبات تقلیل سطح مییابد. تا پارسال یک نیموجبی دو ساله داشتیم که سلفی گرفتن برایش به اندازهی نگاه کردن در آینه عادی بود، میدانست باید انگشت بابا و دایی را بگیرد و روی صفحه گوشی بکشد ، ولی مامان کافی است به گوشی نگاه کند تا قفل باز شود و بتواند نانای کند. اما الان بعد از یکسال ماندن در خانه و تماشای هر روزهی نمایش دورکاری بزرگترها، ویدیوکال با دوستهایش با همان گوشی قدیمی مامان به بازیهای خیالبافانهی او هم رسیده و وقتی میخواهد به اتاقش برود تا با خانم معلم جلسه بگذارد همه باید ساکت باشند. تصور کن آینده برای بچهای که در سه سالگی با ویدیو کنفرانس آشناست و انتظار دارد همه چیز قابلیت تاچ داشته باشد چگونه است. احتمالا در چهار سالگی انتظار دارد بتواند با شخصیتهای کارتونی توی اتاقش بازی کند و با آنها حرف بزند. این هاپویی که توی تبلت تر و خشک میکند و هر روز بزرگ میشود بیاید بیرون تا با هم به گردش بروند، یا اقلا این فیلی که با خمیر بازی درست کرده برود توی تبلت تا هاپو تنها نباشد. لباسها و کلاههای بامزهای که به تن عروسکهایش میکند را هم بتواند برای خودش امتحان کند. این آخری احتمالا آرزوی مادرش هم هست، وقتی سه ساعت تمام آنلاین شاپهای ایران و خاورمیانه و کرهی زمین را زیر و رو کرده و در نهایت بین بیست گزینهی ناقابل مانده. پسفردا که به مدرسه رفت هم انتظار دارد همینطور که به خانه نزدیک میشود وسایل آشپزخانه خودشان بفهمند و ناهار و ژله بستنی بعدش را آماده کنند و اگر یک صبحی دوستش عکس پیتزا گذاشته بود و او هوس پیتزای سرد کرد یخچالشان از یخچالهای محل پرس و جو کند و پر پنیرترین پپرونی شبمانده در شعاع ۳ کیلومتری را با درون از پنجره تحویل بگیرد... ما امروز اسم این چیزها را گذاشتهایم AR و VR و IOT و ... ولی راستش را بخواهید بعید نیست این چیزی که امروز تصور میکنیم پرچمدار تکنولوژی است همین اوایل قرن جدید به اندازهی آن کمدورهای زیرزمین مدرسهی ما عجیب باشد.
#روایتگرباش